یادداشت dream.m
1404/5/3
هفتروز_هفتنمایشنامه نمایشنامه سوم ۳/۵ در آبان ۱۳۹۹، تراژدیای تکاندهنده رقم خورد؛ رویدادی که در آن، یک خانوادهی ایرانیِ اهل سردشت در مسیر مهاجرت غیرقانونی از فرانسه به بریتانیا، در آبهای کانال مانش جان خود را از دست دادند. رسول ایراننژاد (۳۵ ساله)، همسرش شیوا محمدپناهی (۳۵ ساله)، دختر ۹ سالهشان آنیتا و پسر ۶ سالهشان آرمین، در پی واژگونی قایق حامل مهاجران جان باختند. اجساد هر چهار نفر کشف و به ایران بازگردانده شد. اما نوزاد خانواده، آرتین، که تنها ۱۵ ماه داشت، هرگز پیدا نشد و همچنان مفقود است. قایقی حامل آنها، گنجایش قانونی ۱۷ نفر را داشت، اما دستکم ۲۷ نفر بر آن سوار شده بودند. هشدارهای هواشناسی درباره شرایط خطرناک جوی و باد شدید نیز نادیده گرفته شد. تلاش تیمهای نجات فرانسوی، بلژیکی و محلی، به دلیل تأخیر در رسیدن به محل حادثه، ثمری نداشت. وقتی رسیدند، قایق غرق شده بود. این خانواده حدود ۲۴ هزار یورو به قاچاقچیان پرداخت کرده بودند تا به سوی امید بروند. اما آنچه انتظارشان را میکشید، تاریکی آبهای یخزده و سکوتی ابدی بود. آرتین، کوچکترین عضو این خانواده، هرگز زبان نگشود. اما صدای خاموش او، میتواند زبان اعتراض، سوگواری و تأمل باشد؛ صدای آلان کردی، ماریا، سفورا، محمد حسن، آلفونسین.... و همه کودکانی که در مسیر مهاجرت، بینام و بیپناه، در آبها و در خشکیها ناپدید شدند. لعنت به جنگ، لعنت به دیکتاتوری، لعنت به فاشيسم، لعنت به حبس و تهدید، لعنت به سفرههای خالی.... --- آرتین: جهان من را ندید. نه آنقدر بادقت که به یاد بیاورد چشمهایم چه رنگی بود. نه آنقدر طولانی که صدای خندهام در خاطرش بماند. من بودم، اما آنقدری نبودم که جهان برایم جایی در حافظهاش کنار بگذارد. اسمم آرتین بود. کوچکترین عضو قایق، کوچکتر از چمدانهایی که میان ترس و امید، در دل شب توی قایق جاداده میشدند. من را توی پتو پیچیده بودند. سرد بود، اما آغوش مادرم گرمتر از هر پناهگاهی بود که به ما وعده داده بودند. قایق میلرزید. مادرم هم. و من یاد گرفته بودم ساکت بمانم، شاید اگر گریه نکنم، لرزشِ تن او آرامتر شود. بابا جلیقهی نجات تنم کرد، با دستهایی که میلرزیدند، نه از سرما که از ترس. آرمین کنارم بود. زلزده بود به ستارهها و برایشان اسم میگذاشت. و آنیتا، که موهایش خیس شده و ترسیده بود اما باز هم داشت برای من شعر میخواند. دریای آرام ناگهان عوض شد. موجی آمد. بعد یکی دیگر. بعد قایق دیگر زیرمان نبود. و ما، همه شدیم اسمهایی که میان هیاهوی امواج فریادمان میزدند. من چیزی نگفتم. آخر بلد نبودم حرف بزنم. اما هنوز یادم هست فرباد مادرم را که صدایم زد، با همان آوایی که در آخرین لحظه از گلوی آدمی بیرون میآیند پیش از آنکه در آب حل شوند. من اینجا هستم. نه زنده، نه مُرده یک روح خیس معلق، میان سطرهای اخبار و شبهای بیخوابی مادربزرگم در سردشت. هیچکس نمیداند گورم کجاست. هیچکس نمیداند دریا کجا من را خوابانده. نه! من هنوز بیدارم. توی خواب مادریام که در اردوگاه، هر شب پسر گمشدهاش را صدا میزند. توی بغض مردیام که مرز را اشتباهی رد کرده. توی اشک چشمهای مادربزرگیام که دمدرِ خانه نشسته چشمانتظار، و نمیداند فرزندش برمیگردد یا نه. من، صدای آنهاییام که هیچوقت زبان نیافتند. من، نفس آنهاییام که در دهان دریا بلعیده شدند. شما مردم جهان من را به دنیا نیاوردید، اما حالا من فرزند همه شما هستم. فرزندی که آرام نمیگیرد و هرگز، هرگز هرگز دیگر نمیخوابد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.