همه ی افق: مجموعه داستان
در حال خواندن
0
خواندهام
10
خواهم خواند
0
توضیحات
ذهنم آزادترین لحظه ها را می گذراند. گرفتار هیچ فکر و خیالی نبودم. سبک بالی پرنده های دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز می کردند. ممنون زمین بودم. ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکه ای از آنها بودم. به طور مبهمی حس کردم آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطی وار آن را تکرار کرده بودم، بی آنکه بدانم واقعا چیست. قلبم تند می زد. هیجان و خوشی ام فراتر از طاقتم بود. تاری چشمهایم رفته بود. آن همه شفافیت دنیا از خود بی خودم کرده بود. زدم زیر گریه. داشتم خاصیت قشنگی از زندگی را باور می کردم. دلم می خواست هرگز این باور از یادم نرود. احساس قدرتی که به من دست داد حیرت انگیز بود. با خودم عهد بستم جور دیگری زندگی کنم. تصمیم گرفتم خود را گرفتار هیچ چیز بیهوده ای نکنم؛ هرگز احساس عجز و بدبختی نکنم؛ آزاد زندگی کنم. -ازمتن کتاب-
یادداشتها