معرفی کتاب همه اثر تیمور آقامحمدی کتابعمومیداستانایران همه تیمور آقامحمدی و 1 نفر دیگر 2.6 4 نفر | 4 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 1 خواندهام 5 خواهم خواند 4 ناشر موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب شابک 9786226082037 تعداد صفحات 160 تاریخ انتشار 1400/1/2 توضیحات کتاب همه، نویسنده تیمور آقامحمدی. یادداشتها محبوبترین جدیدترین سینا مرتضی قلی 1402/9/22 "همه" داستان جوانی ست به نام "آیدین" که پس از پرسه زدن های بی هدف در مسیرهای زندگی،تصادفا همسو با رشته تحصیلی اش،در معدنی شغل می یابد و تصادفا در شبی خواهان دختری می شود.مدتی بعد پدر نامزدش در تصادفی به کما می رود.این تصادفات مسیر زندگی آیدین را دستخوش تحولاتی می کند.همزمان در جهت کشف علت تصادف و چگونگی آن،سوالاتی از گذشته خانواده خود او نیز که تا کنون بی جواب مانده اند از هزارتوی زندگی اش سر برون می آورند و آیدین را ملزم به یافتن پاسخ می کنند... در خلال داستان ،خُرده داستانهایی نیز هست که همراستا با هدف داستان است.(مثل پارکور کاری که دست به خودکشی زده است) آیدین نهایتا دست از یافتن پاسخ معمای تصادف می کشد و سوالات را به حال خود رها می کند.چرا که مطمئن نیست توان تاب آوری در قبال کشف حقیقت را داشته باشد.همانطور که پارکور کار در مقابل کشف حقیقت،توان از دست داد و دست به خود کشی زد... "همه" داستان جستجوی حقیقت است...داستان گذر از پرده ظواهر و یافتن حقیقت ناب در پس آن پرده است....داستان بازگشت به اصل و ریشه است...بازگشت از هر مسیر اشتباه است حتی اگر طولانی رفته باشی....داستان دیدن نادیدنی ها در حین دیدن دیدنی هاست،چرا که گاهی آنچه که نیست،از آنچه که هست،مهم تر است..."همه" سنجش تحمل دانستن حقیقت است... رمان کوتاه همه دو داستان در دل خود دارد،یکی همان ظاهر داستان است و دیگری که غایت و هدف داستان است در باطن داستان نهفته است.فهمیدنش کمی نکته بینی و باریک بینی می خواهد.همه،سرشار از نمادهاست.از نام هاي شخصیت ها بگیر تا معدن و درخت و شکار و ...در این باب بسیار می توان سخن گفت... در ظاهر داستان کمی پراکنده گویی به چشم می خورد که البته من دوستش داشتم.خواننده را به چالش می کشد.باید هر کلمه و جمله را بقاپی، وگرنه از دستت درمی رود.کلمات و جملات کاملا در خدمت داستان هستند.گاهی به نظر می رسد نویسنده در توضیحات ،کمی خسّت به خرج داده.کمی باید صبور باشی تا داستان دستت بیاید.دستت که آمد،تو را با خودش می برد. به نظرم "همه" ، با این تکنیک جدید روایت ،ارزش خواندن دارد. 0 7 سجاد خالقی 1401/9/29 مردها تنها هستند حتی اگر وسط جمع یا در یک خانواده ی شلوغ باشند. رمان همه یک رمان کم حجم و خوشخوان در مورد چند مرد است که ظاهرا ارتباط خاصی در زندگی باهم ندارند اما وجه مشترک زیادی دارند و آن تنهایی ست 9 22 علی براتی گجوان 1401/10/11 ریتم نثر کند است اما جذاب است کمی اذیت شدم تابانثر کندش ارتباط برقرارکنم جزیی نگراست نمی دانم چگونه اجازه نشرپیداکرده باصحنه های مارتی و... حوزه هنری برایش نقد گذاشته منم منتقد جلسه هستم نمی دانم چرانویسندگانی که مشهد می آیند دوست ندارند من منتقد جلسه نقدکتابشان باشم 😀 اماایشان مرا نمی شناسد درباره این کتاب بیشتر خواهم نوشت 3 9 محمدقائم خانی 1402/3/25 . رمان «همه» نوشته تیمور آقامحمدی یکی از مینیمالیستیترین آثاری است که در سالهای اخیر خواندهام. حتی به جرأت میتوانم بگویم کمتر داستان کوتاهی خواندهام که رویکردی این قدر مینیمالیستی داشته باشد. هم یکیک فصلهای کوتاهش ساختاری این چنینی دارد، و هم کلیت روایت رمان این گونه بنا شده است. توانایی نویسنده در حفظ این رویکرد تا صفحه آخر کتاب، واقعاً قابل تحسین است. برای آنها که به دنبال مثالی ایرانی برای مینیمالیسم در حیطه رمان میگردند، «همه» یک نمونه عالی و تمام است. شگفتی آنجاست که بدانیم داستان به چه چیزی میپردازد. در داستانهای مینیمالیستی، به علت گزیدهگویی رادیکالی که بر روایت آنها سایه افکنده است، سفیدخوانی بخش مهمی از خوانش داستان است (و حتی شاید مهمتر از بخش رویین ماجرا باشد). به عبارت سادهتر، خواننده باید از روی سطور نوشته شده در داستان، آنچه آن پایین، در لایههای زیرین ماجراها میگذرد را خود بخواند. موفقیت این فرآیند به دو چیز وابسته است. یکی توانایی خواننده در پیشخوانی متون و فراروی از حوادث پیشِ چشم، و دیگری مشابهتهای کلی میان ساختار داستان با آنچه در لایههای زیرین میگذرد. این مشابهت به خواننده کمک میکند سریعتر از سطح رویین پایین برود و مناسبات زیرین را کشف کند. به همین منظور، هر داستانی را نمیتوان با رویکردی مینیمالیستی نوشت و هر موضوعی باب طبعآزمایی در این فضا نیست. حال فرض کنید داستانی مینیمالیستی بخوانید که محور ماجراهایش، «تصادف» است. هم مهمترین حادثهاش یک تصادف رانندگی باشد و هم روایت حوادث گذشته و حال حاضر شخصیت اصلی، تصادفی رخ بدهد. «همه» این گونه است. در یکی دو جای رمان هم به تصادف و تقدیر اشارهای شده است. «تصادف» در هر دو معنی گفته شده، ساختارها را به هم میریزد و روابط علی و معلولی را مخدوش میکند. حال فرض کنید که قرار است داستانی بخوانید با این موضوع و رویکردی مینیمالیستی در پرداخت، آن وقت است که تکتک کلمات کتاب اهمیتی فوق تصور پیدا میکنند. اغراق نیست اگر ادعا کنم از دست دادن چند جمله، شما را از رسیدن به حوادث رخدادهی رمان و مقصود نویسنده، محروم خواهد کرد. با وجود همه این موانع، توانایی تیمور آقامحمدی در ساخت صحنه، روابط شخصیتها و نثر جذابش، مددکار شما در طی این طریق خاص و پرپیچ و خم خواهد بود. در کنار قوت نوینسدگی، تصاویری تکراری نیز در رمان گنجانده شده است که چونان موتیفی در نقاط خاص به کمک خواننده میآید تا ارتباط بخشهای مختف را معلوم کند و کلیتی از ماجرا پیش چشم خواننده بسازد. با چنین شرطی، شما را دعوت میکنم به خواندن این رمان خاص. اگر دختری پر چادرش را داد دست و روت را خشک کنی، بدان دوستت دارد. گفت: «تو زن داری پسرم؟» گفتم: «تازه عقد کردهایم.» بلند شدم و همراهش راه افتادم سمت در خروجی. پرسید: «همین دختری که همراهت بود صبح؟» گفتم: «بله» به ترکی گفت: «روی یک بالش پیر شوید پسرم، روی یک بالش.» گویی از دست کسی یا چیزی فرار میکردند، فرار به هر قیمتی. یک جایی هم نوشته بود «عبور از موانع در سریعترین زمان ممکن.» کاش من هم میتوانستم بدوم و مثل پارکورکارها از روی زندگی بپرم، برسم به دیواری در ته دنیا که پشتش هیچ چیز نیست، از همه چیز و همه کس دور باشم، خودم باشم و خودم، تکیه بدهم و یک دل سیر سیگار بکشم، آن قدر که خودم را هم دود کنم بروم هوا. زندگی عرصه انتخابهاست، هر انتخاب، یک سرنوشت، یک راه، یک قصه. حتی آن کس که دست به انتخاب نمیزند، نمیداند که انتخاب خودش را کرده. همدانیها همیشه یک پستوپسلهای آن زیرها به اسم سیزان دارند که پرش میکنند از خمرههای ترشی و شیره و طنابهای انجیر و بیبر و سیر. مربا و ترشیِ همهچیز را درست میکنند؛ از خود میوه بگیر تا پوست هندوانه و لیموترش و کدو و میدهند آن زیر. با یک «حیفه، بنده خدا!» از خیر هیچچیز نمیگذرند. پات را دراز کنی، برمیدارند ترشیات میاندازند. گفتم: «خیلی وقت است یدککشی؟» گفت: «ای... هفتهشت سالی، ولی بدشغلی است آقا، بد.» گفتم: «بله ویلان جاده و گرما و سرما شدن سخت است. میفهمم.» گفت: «نه قربانتان بشوم. من از بچگی مثل سگ کار کردهام، بوده روزی که بالای بیست ساعت سر دستگاه بودهام و فرداش به همچنین.» جاده باریک بود و خلوت. گرما کمکم از آسفالت جاده جدا میشد و بالا میرفت. ما از کنار درختهای نارون و چنار رد میشدیم. گفتم: «چی پس؟... حقوقش کفاف نمیدهد؟» صمد گفت: «نچ... عادت جناب، عادت. خدا نکند آدم به چیزی خو بگیرد، دلش شروع میکند به سفت شدن.» دست گذاشت روی قلبش. «من الآن اینجا قلب ندارم که، یک تکه سنگ دارم. آن قدر تصادف دیدهام و یدک کردهام که عاطفهام مرده. زن و مرد جلوم خودشان را میگیرند زیر کتک، بچهها زار میزنند، درونم میگوید این که چیزی نیست، مثل دیروزی است، پریروزی که از این بدتر بود.» شیشه را کمی پایین کشید. 0 1