یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/25
. رمان «همه» نوشته تیمور آقامحمدی یکی از مینیمالیستیترین آثاری است که در سالهای اخیر خواندهام. حتی به جرأت میتوانم بگویم کمتر داستان کوتاهی خواندهام که رویکردی این قدر مینیمالیستی داشته باشد. هم یکیک فصلهای کوتاهش ساختاری این چنینی دارد، و هم کلیت روایت رمان این گونه بنا شده است. توانایی نویسنده در حفظ این رویکرد تا صفحه آخر کتاب، واقعاً قابل تحسین است. برای آنها که به دنبال مثالی ایرانی برای مینیمالیسم در حیطه رمان میگردند، «همه» یک نمونه عالی و تمام است. شگفتی آنجاست که بدانیم داستان به چه چیزی میپردازد. در داستانهای مینیمالیستی، به علت گزیدهگویی رادیکالی که بر روایت آنها سایه افکنده است، سفیدخوانی بخش مهمی از خوانش داستان است (و حتی شاید مهمتر از بخش رویین ماجرا باشد). به عبارت سادهتر، خواننده باید از روی سطور نوشته شده در داستان، آنچه آن پایین، در لایههای زیرین ماجراها میگذرد را خود بخواند. موفقیت این فرآیند به دو چیز وابسته است. یکی توانایی خواننده در پیشخوانی متون و فراروی از حوادث پیشِ چشم، و دیگری مشابهتهای کلی میان ساختار داستان با آنچه در لایههای زیرین میگذرد. این مشابهت به خواننده کمک میکند سریعتر از سطح رویین پایین برود و مناسبات زیرین را کشف کند. به همین منظور، هر داستانی را نمیتوان با رویکردی مینیمالیستی نوشت و هر موضوعی باب طبعآزمایی در این فضا نیست. حال فرض کنید داستانی مینیمالیستی بخوانید که محور ماجراهایش، «تصادف» است. هم مهمترین حادثهاش یک تصادف رانندگی باشد و هم روایت حوادث گذشته و حال حاضر شخصیت اصلی، تصادفی رخ بدهد. «همه» این گونه است. در یکی دو جای رمان هم به تصادف و تقدیر اشارهای شده است. «تصادف» در هر دو معنی گفته شده، ساختارها را به هم میریزد و روابط علی و معلولی را مخدوش میکند. حال فرض کنید که قرار است داستانی بخوانید با این موضوع و رویکردی مینیمالیستی در پرداخت، آن وقت است که تکتک کلمات کتاب اهمیتی فوق تصور پیدا میکنند. اغراق نیست اگر ادعا کنم از دست دادن چند جمله، شما را از رسیدن به حوادث رخدادهی رمان و مقصود نویسنده، محروم خواهد کرد. با وجود همه این موانع، توانایی تیمور آقامحمدی در ساخت صحنه، روابط شخصیتها و نثر جذابش، مددکار شما در طی این طریق خاص و پرپیچ و خم خواهد بود. در کنار قوت نوینسدگی، تصاویری تکراری نیز در رمان گنجانده شده است که چونان موتیفی در نقاط خاص به کمک خواننده میآید تا ارتباط بخشهای مختف را معلوم کند و کلیتی از ماجرا پیش چشم خواننده بسازد. با چنین شرطی، شما را دعوت میکنم به خواندن این رمان خاص. اگر دختری پر چادرش را داد دست و روت را خشک کنی، بدان دوستت دارد. گفت: «تو زن داری پسرم؟» گفتم: «تازه عقد کردهایم.» بلند شدم و همراهش راه افتادم سمت در خروجی. پرسید: «همین دختری که همراهت بود صبح؟» گفتم: «بله» به ترکی گفت: «روی یک بالش پیر شوید پسرم، روی یک بالش.» گویی از دست کسی یا چیزی فرار میکردند، فرار به هر قیمتی. یک جایی هم نوشته بود «عبور از موانع در سریعترین زمان ممکن.» کاش من هم میتوانستم بدوم و مثل پارکورکارها از روی زندگی بپرم، برسم به دیواری در ته دنیا که پشتش هیچ چیز نیست، از همه چیز و همه کس دور باشم، خودم باشم و خودم، تکیه بدهم و یک دل سیر سیگار بکشم، آن قدر که خودم را هم دود کنم بروم هوا. زندگی عرصه انتخابهاست، هر انتخاب، یک سرنوشت، یک راه، یک قصه. حتی آن کس که دست به انتخاب نمیزند، نمیداند که انتخاب خودش را کرده. همدانیها همیشه یک پستوپسلهای آن زیرها به اسم سیزان دارند که پرش میکنند از خمرههای ترشی و شیره و طنابهای انجیر و بیبر و سیر. مربا و ترشیِ همهچیز را درست میکنند؛ از خود میوه بگیر تا پوست هندوانه و لیموترش و کدو و میدهند آن زیر. با یک «حیفه، بنده خدا!» از خیر هیچچیز نمیگذرند. پات را دراز کنی، برمیدارند ترشیات میاندازند. گفتم: «خیلی وقت است یدککشی؟» گفت: «ای... هفتهشت سالی، ولی بدشغلی است آقا، بد.» گفتم: «بله ویلان جاده و گرما و سرما شدن سخت است. میفهمم.» گفت: «نه قربانتان بشوم. من از بچگی مثل سگ کار کردهام، بوده روزی که بالای بیست ساعت سر دستگاه بودهام و فرداش به همچنین.» جاده باریک بود و خلوت. گرما کمکم از آسفالت جاده جدا میشد و بالا میرفت. ما از کنار درختهای نارون و چنار رد میشدیم. گفتم: «چی پس؟... حقوقش کفاف نمیدهد؟» صمد گفت: «نچ... عادت جناب، عادت. خدا نکند آدم به چیزی خو بگیرد، دلش شروع میکند به سفت شدن.» دست گذاشت روی قلبش. «من الآن اینجا قلب ندارم که، یک تکه سنگ دارم. آن قدر تصادف دیدهام و یدک کردهام که عاطفهام مرده. زن و مرد جلوم خودشان را میگیرند زیر کتک، بچهها زار میزنند، درونم میگوید این که چیزی نیست، مثل دیروزی است، پریروزی که از این بدتر بود.» شیشه را کمی پایین کشید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.