میشائیل کلهاس و سه داستان دیگر

میشائیل کلهاس و سه داستان دیگر

میشائیل کلهاس و سه داستان دیگر

3.0
3 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

3

خواهم خواند

5

«میشائیل کلهاس» داستان بلندی است که هاینریش فون کلایست براساس یک روایت تاریخی کهن نوشته است. داستان شرح ظلم هایی است که به اسب فروشی به نام میشائیل کلهاس می شود. او مجدانه در جست وجوی عدالت برمی آید، اما هربار ظلمی سهمگین تر از پیش گریبانش را می گیرد و درمی یابد که دستگاه قضا به کلی فاسد است. این داستان، که اولین بار در 1810 منتشر شد، بلندترین داستان این مجموعه به شمار می آید. این داستان از جمله شاهکارهای ادبیات آلمانی زبان است و بسیاری از ادیبان بزرگ، از جمله کافکا و هسه و داکترو، لب به ستایشش گشوده اند.داستان دیگر این مجموعه «گنده پیر لوکارنو»، درباره ی پیرزنی مفلوک است و داستان «زلزله در شیلی» به شرح دلدادگی دو عاشق می پردازد. داستان آخر هم، با عنوان «مارکوئیز فون اُ...»، قصه ی بیوه زنی رنج دیده است؛ زنی که نمی داند چه وقت و به دست چه کسی باردار شده است.هاینریش فون کلایست، نویسنده و نمایش نامه نویس و روزنامه نگار بزرگ آلمانی، در 18 اکتبر 1777، در خانواده ای نظامی- پروسی، در شهر فرانکفورت بر ساحل رود اُدِر به دنیا آمد. او در سال 1788، پس از مرگ پدرش، به برلین رفت و آن جا در یک دبیرستان فرانسوی به تحصیل ادامه داد. شانزده ساله بود که به استخدام هنگ شهر پُتسدام درآمد و بر ضد جمهوری نوپای فرانسه شرکت کرد. در 1799 از خدمت ارتش که در چشمش منفور بود، استعفا داد و در شهر زادگاه خود به تحصیل در رشته ی فلسفه، فیزیک و ریاضیات پرداخت. او سال 1803 به شهر وایمار رفت و در این کانون ادبی روزگار خود با ویلند و گوته آشنا شد. در این دوران به شهرهای لایپزیک، درسدن، لیون و پاریس نیز سفر کرد و دچار بحران روحی شد، چنان که دست نوشته ی نخستین نمایش نامه اش را سوزاند و حتی به وسوسه ی خودکشی دچار شد. سال بعد بهبود یافت و به برلین بازگشت. یک سال بعد، در 1805، به استخدام دیوانداری شهر کونیکس برگ درآمد و خیلی زود از این شغل نیز احساس بیزاری کرد. سپس در سفری به برلین، هنگامی ک کشور پروس در اشغال ارتش فرانسه بود، به اتهام جاسوسی دستگیر و چند ماهی را در زندان فرانسوی ها گذراند. در سال های 1808تا 1810 به فعالیت های مطبوعاتی پرداخت: ابتدا با همکاری آدام مولر مجله ی ادبی فوبوس را به بنیاد گذاشت که داستان های بلند خودش را نیز در آن منتشر می کرد. سپس مجله ای سیاسی در اتریش به راه انداخت تا با اشغال گری ارتش فرانسه مبارزه کند و در راه اتحاد ملی در خان نشین های آلمانی تبلیغ کند. کوتاه زمانی هم در 1810 با یک روزنامه در برلین همکاری کرد. کلایست در این زمان بیمار بود و ناامید در شناساندن آثارش. در پیشبرد مجله های ادبی اش نیز احساس ناکامی می کرد. گذشته از این ها به دلیل بدبینی و عدم تفاهم خانواده اش با فعالیت های ادبی اش زیر فشار بود. سرانجام در 21نوامبر 1811، همراه زنی به نام هنریته فوگل، در کنار دریاچه ی وان کوچک خودکشی کرد.سید محمود حدادی مترجم زبان آلمانی است. او در 1326 در قزوین متولد شده است. وی فوق لیسانس زبان و ادبیات آلمانی از دانشگاه برلین و استاد دانشگاه شهید بهشتی است. حدادی از سال 1363 آثاری را از نویسندگان آلمانی زبان به فارسی برگردانده است. دیوان غربی- شرقی ، رنج های ورتر جوان، میشائیل کلهاس و زیردست از جمله آثاری است که با ترجمه ی حدادی منتشر شده است.

یادداشت‌های مرتبط به میشائیل کلهاس و سه داستان دیگر

          .


کلهاس خطاب به لوتر می‌گوید: «من، مطرود کسی را می‌خوانم که حمایت قانون را از او دریغ داشته‌اند! چرا که من، در راه رشد پیشه‌ی صلح‌آمیزم به این حمایت احتیاج دارم. بسا پشتوانه‌ی قانون است که مرا، با هرآنچه دارم، به پناه اجتماع می‌کشاند. و کسی که این پشتوانه را از من دریغ می‌دارد، مرا به جمع وحوش بیابان می‌راند.»

.

همیشه بخشی از تجدد ایرانی بوده، که از دایره روایت ذهنی من دور مانده است. تجددی که با معصومیت و حسن نیت همراه است را، تا به حال با هیچ نظریه یا روایتی نتوانسته‌ام بفهمم. چطور تجدد و پاکی درون با هم جمع شده‌اند؟

شاید اولین روایتی که جرقه حل این معما را برایم زده، خواندن داستان بلند #مارکوئیز_فون_اُ نوشته کلایست بوده است. 
در این داستان ما با زنی معصوم طرفیم که در جهانی سراسر ناپاکی، به دنبال «اثبات» داشته‌ی خویش است. 
زن این داستان به پایانی خوش می‌رسد، اما متجددان ایرانی که می‌خواهند شریفی بزیند، سرنوشتی دیگر یافته‌اند و کسی پیدا نشده تا «داشته» آن‌ها را بر عهده بگیرد. شاید به این خاطر که متجددان ایرانی، جرأت این زن را نداشته‌اند. شاید گام اصلی همان شجاعت بی‌آبرویی است، که در سنت اعتراف مسیحی یافت می‌شود و آنها را نجات می‌دهد. 
به نظرم، تا تجددِ سالم ایرانی زبان به اعتراف نگشاید، سرنوشتش تغییر نخواهد کرد.
البته یک کتاب در تاریخ تجدد ایرانی بر این اساس نوشته شده که نزدیکان من اسمش را بارها از من شنیده‌اند. اما متأسفانه حق آن کتاب ادا نشد. اگر در مورد آن کتاب صحبت می‌شد، و دیگرانی آن راه را ادامه می‌دادند، احتمالاً امروز سرنوشت بهتری پیش روی متجددان قرار می‌داشت. 



دو جمله طلایی از داستان: 

در کشوری که از حقم حراست نمی‌کنند، دوست ندارم بمانم. اگر قرار این است که لگد بخورم، همان بهتر که سگ باشم نه انسان! 

ای دیوانگی، تو بر جهان حکومت می‌کنی و جایگاهت یک دهان زیبای زنانه است! 


و یک جمله جالب از خود کلایست که روسو را با ایران پیوند داده: 

«در میان مغان پارسی آیینی حاکم بوده است، گویای آن که برای انسان کاری خداپسندانه‌تر از آن نیست که زمینی بکارد، درختی بنشاند و فرزندی بپرورد. هیچ حقیقتی به این ژرفی به روح من راه نیافته است. من از دارایی خود هنوز ته‌مانده‌ای دارم که البته ناچیز است. با این حال می‌رسد، تا در سوئیس مزرعه‌ای بخرم و نان خود را از همین راه درآورم.»
        

1