یادداشت‌های احسان ترابی (3)

ژاک قضا و قدری و اربابش
          سفر اجباری به ناکجا در کمال آزادی

اگر فلسفه دوست دارید «ژاک قضا و قدری و اربابش» را بخوانید اگر هم شبیه من با شنیدن عنوان هر یک از مقولات فلسفی کهیر میزنید باز هم این کتاب را بخوانید.
در نگاه اول بعید به نظر می‌رسد کسی دایره المعارف نویس و فیلسوف باشد و کتابی بنویسد که خواننده همراهش بخندد و همزمان انگشت به دهان بماند. چه می شود کرد، دیدرو این کار را انجام داده است. گیرم که ید طولایی هم در اندیشه ورزی دارد. شاید هم خاک عصر روشنگری حاصلخیز بوده. هر چه هست مع الاسف یا خوشبختانه یکی از فلاسفه قصه گو و طنز پرداز قهاری از آب در آمده است.
دن کیشوت و سروانتس لابد معرف حضورتان هست، اینجا هم با اثری در همان قامت روبرو هستیم. اولی اگر در ابتدای رنسانس نامش می درخشد، «ژاک قضا و قدری و اربابش» در عصر روشنگری برای خودش بیا و برویی دارد. اینجا هم سنتهای معمول قصه گویی به هم می ریزد. شبیه قصه های هزار و یک شب با روایت تو در تو و قصه در قصه ای روبرو هستیم که قرار است وظیفه ی خطیر روایت سفر ژاک و اربابش را به عهده بگیرند. سفر به ناکجا. ارباب از ژاک می خواهد از ملال سفر بکاهد و قصه و خاطره تعریف کند. ژاک اینجا می شود قهرمان اصلی داستان و شخصیت محوری؛ آنقدر که حتی ذکر نام ارباب هم دیکر بی فایده به نظر می رشد و دنی دیدرو تا انتهای روایت، همان ارباب صدایش می کند
بی نظمی عجیبی در داستان حضور دارد، ولی استادانه. برخی دنی دیدرو را در نگارش این کتاب تحت تاثیر کتاب "تریستام شندی" به قلم لارنس استرن انگلیسی  دانسته اند. 
در این کتاب جا برای همه هست، آنقدر که نویسنده حتی با خواننده خودمانی می شود و با او حرف می زند. شما اصلا در حین خواندن کتاب احساس غریبگی نمیکنید بس که دنی دیدرو جا برای همه تدارک دیده و در این واویلای «بالاخره جبر یا اختیار» دست و دل باز بوده. اصلا برای اینکه خیال خواننده راحت شود که یکی است از خود اهالی واقعه، رمان اینطور شروع می شود:
"چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی مثل همه. اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا می آیند؟ از همان دور و بر. کجا می روند؟ مگر کسی هم می داند کجا می روند؟ ارباب حرفی نمی زند و ژاک می گوید فرماندهش می گفته از خوب و بد هر آنچه این پاینی به سرمان می آید، آن بالا نوشته شده".
مینو مشیری مترجم کتاب اعتقاد دارد اسم رمانی را که ترجمه کرده باید در ردیف «تام جونز» و «اولیس» و «دون کیشوت» قرار بگیرد و کتاب را اثری می داند که بدون آن تاریخ 400 ساله ی رمان ناقص است.
موافقت نگارنده یعنی من، برای شمایی که نمیدانم هیچ وقت این کلمات را می خوانید یا نه، مهم نیست. برای تاریخ ادبیات هم متاسفانه مهم نیست ولی همینجا نامم در زمره ی موافقان این نظر  نوشته و هر چند بی ربط است آرزو میکنم اولیس هم از قفس آزاد شود وما فقط فارسی بلدها هم بتوانیم آن را بخوانیم.


        

20

مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد
          غیر معمولی برای آدمهای معمولی

تا اطلاع ثانوی از تاریخ حماقتهای بشر نمی شود انتقام گرفت. متاسفانه این سیر حماقتها ادامه هم دارد و ما شهروندان و آدمهای معمولی، ریز و درشت زندگی مان تحت تاثیر تصمیم های بزرگ آدمهایی است که هیچ فکر نمی کنیم احمق باشند. بعدا معلوم می شود سر هیچ و پوچ جان و جوانی در معیت آرزو به باد رفته است که البته خیلی دیر شده. مثلا الان ما برای کشتگان جنگهای جهانی اول و دوم یا آنها که پای سخنرانی هیتلر کف به دهان آوردند و رفتند تیر و توپ در کردند چه می توانیم بکنیم؟ نهایت سبیلمان را با حرص بجویم یا سری تکان دهیم.
از این بیشتر اگر دلمان بخواهد تنها راهش همین هنر است، خاصه ادبیات. البته شاید  لابلای برکات این دویدنهای های قلم و ورق زدنهای اهالی کتاب، جایی در وجود بشر دردش بگیرد و آخر سر ملخ تخم حماقت را نیست و نابود هم کرد، الله اعلم.
" آلن" در رمان "مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" برای من همین است. همین خندیدن به ریش حماقتهای تاریخی. به سیاست زدگی و ارزان شمردن جان آدمها و ریشخند به چوب حراجی که خیلی ها در طول تاریخ به فرصت محدود حیات ما آدمهای معمولی زدند.
البته آلن، این مخلوق دوست داشتنی یوناس یوناسن فقط این نیست. تفریح و مرور تاریخ هم هست، نمادی است از شکستن کلیشه ها. همراه آلن می شود از پنجره عادتها فرار کرد، خندید و زمانی را دور از هیاهوی روزمره سفر کرد؛ ارزان و مفرح. 
آلن را در صدسالگی اش میبرند گوشه ی خانه ی سالمندان رها میکنند که باشد و بماند و این روزهای آخر را بی صدا شبیه یکی از پیرمردهای معمولی تمام کند.  آلن این تصور را طبق عادت معهود منفجر می کند. او نه تنها غرق در رخوت در رختخواب تن به پایان نمی دهد بلکه شروع جدیدی را رقم می زند. از همان پنجره ای که یوناس یوناسن آنقدر دوستش داشته که دلش نیامده در عنوان کتاب هم ذکر خیرش را جا بیندازد.
خواننده در طول داستان با دو تا روایت روبروست. روایت فرار و آنچه پیش خواهد آمد و روایت گدشته ی زندگی آلن.
شاید برای خواننده ی ایرانی جالب باشد که پای آلن به ایران هم باز می شود و سر از اتاق های شکنجه ی حکومت وقت هم در می آورد. در تمام طول سفر آلن حتی در ملاقات با استالین، ترومن، چرچیل، مائو و مردان تاریخ ساز یا تاریخ خراب کن، زبان طنز یوناس یوناسن همراه خواننده است، بعید است لبخند در صفحه ای به خواننده تعارف نشودف گیرم که لازم شود با زبان طنز به جان سبیل استالین هم افتاد.
آلن در تمام زندگی با کلیشه میانه ای ندارد. مثل همین کلیشه ی سالخوردگی و برای اثبات آن کار را از همان پنجره و فرار شروع می کند و به زعم نگارنده در سکانسی به اوج میرسد که مشخص می شود متخصصان اورولوژی هم اشتباه می کنند و آلن بار دیگر می تواند داماد که هیچ، اصلا پدر شود.
کتاب آنقدر دوست داشتنی بوده است که چند تا ناشر ردش را بزنند و چند تا ترجمه روانه ی بازار شود. شخصا پیشنهادم ترجمه ی فرزانه طاهری است.

        

0

شوایک
          به  جنگِ جنگ رفتن

این کتاب پر و پیمان را به خیلی ها هدیه داده ام. پیش آمده قطر غلط انداز کتاب طرف را پس زده و نخوانده. یک محرومیت تمام عیار از آشنایی با شخصیتی دوست داشتنی. از آنها که شخصا دلم میخواهد یکی شبیه او اطرافم بود تا گاهی  با عینک او جهان را نگاه کنم و آنجا که زورم به سیاهی ها نمی رسد لااقل بهلول وار از روی هارون الرشید واقعه رد شوم.
ظاهر کتاب از آنهاست که در نگاه اول خواننده باخودش می گوید لابد کلی طول می کشد تا تمام شود. طنز قصه اینجاست که روزگار هم به کمک این گمانه آمده. کتاب با آن هیبتش اتفاقا آنقدر خوشخوان است که خواننده کمتر زمینش می گذارد و به آخرش می رسد ولی تمام نمی شود. این تمام نشدن هم گردن اجل است که  هاشک نویسنده چک تبار کتاب را میرساند به صفحه ی آخر عمرش بدون توجه به شاهکاری که هنوز تای تمّتش نوشته نشده. با احترام به ساز و کار مرگ و زندگی شاید اینطور باید تصور کرد که مرگ لااقل در این یک فقره ذوق ادبی نداشته یا گول ظاهر کتاب را خورده و نخوانده هاشک را زیر بغل زده و برده. نمی دانم، کاش مرگ کمی دست نگه می داشت یا پیتر هاشک کمتر می نوشید تا کتاب تمام شود.
شوایک خیلی حرف می زند اغلب هم مثال های زیادی در آستین دارد تا به دید خودش مخاطب را شیرفهم کند. او اهل چک است در زمانه ی جنگ جهانی اول. اوقاتی که چک بخشی از امپراتوری اتریش- مجارستان است.
ولیعهد اتریش را که ترور میکنند سرنوشت برای شوایک خواب های دیگری می بیند. تا قبل از آن شلیک تاریخ ساز که ولیعهد را به دیار باقی می فرستد، شوایک شمایل مرد لوده ای را دارد که سگهای سرگردان را به جماعت قالب میکند و البته پول سگهای اصیل را می گیرد. چرخ زندگی همین طور می چرخد تا آنکه بعد از ترور در میخانه ای شوایک، مامور مخفی و مرد صاحب کافه در یک سکانس قرار می گیرند. 
شمایل لوده و بهلول وار شوایک تا قبل از این از خدمت درنظام معافش کرده است، چیزی شبیه همان کارت قرمز خودمان. اینجا ولی مامور بالاخره چیزی از زیر زبان او بیرون می کشد و قرار می شود او را برای بازجویی ببرند. شوایک بعد از بازجویی سر از تیمارستان در می آورد و از آنجا بالاخره سرنوشت تصمیمش را می گیرد و قهرمان دوست داشتنی قصه از سر از فضای جنگ در می آورد.
در جهان شعارها و سیاست های پیچیده و در کشاکش جنگ حضور شوایک شبیه لبه ی تیز چاقوی جراحی است که تا عمق حقیقت راهش را باز میکند و در جایی که خواننده هنوز رد لبخند و گاهی قهقهه روی صورتش مانده، حقیقت عریان را نمایش می دهد. شاید بتوان گفت هیچ کس شبیه هاشک به جنگِ جنگ نرفته است. هجویه ی او اثر ماندگاری است ارزش چند بار خواندن را دارد. این ماندگاری چنان از عمق نفوذ برخوردار است که حتی برتولت برشت را وا میدارد تحت تاثیر این کتاب نمایش نامه بنویسد.
برای ما آدمهای معمولی این جهان غیرمعمولی که صبح ها ممکن است با خواب بد شب سیاست مداری آن سر جهان و تصمیم مزخرف ایشان، زندگی مان زیر و رو شود، شوایک صدای فریاد بلند اعتراص است در تابلوی کمدی شاید سیاه.
اگر هنوز قانع نشده اید کتاب را بخوانید، شاید این قسمت از حرفهای شوایک در تیمارستان دلیل خوبی باشد. 
«به این فکر می کنم که چرا دیوونه ها از این که اون ها رو اونجا نگه داشتن، اینقدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مث شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیست ها هم به خواب ندیده ان. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه؛ هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید. اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن، هرچی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان... شَرتَر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغت نامه است و از همه می خواست بازش کنن... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش، خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد»
اگر هنوز تصمیمتان را نگرفته اید کاری از نگارنده ی این سطور بر نمی آید و  شاید سعادت آشنایی به شوایک را از دست داده اید.

        

6