یادداشت‌های ثنا (22)

ثنا

ثنا

1403/12/2

          ‌‌
راستش جهان‌های دیستوپیا هیچ‌وقت جذابیتی برام نداشتند. همیشه با دیدنشون / خوندنشون دچار اضطراب می‌شدم، خودم رو تو اون جهان تصور می‌کردم و دنبال راهی برای «برگشت» بودم. مدتی گذشت تا سعی کنم یا اونقدر تو داستان فرو نرم، یا به دنبال «سازش» باشم. چند وقت پیش مجذوب فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» شده بودم؛ داستان فیلم اینجوریه که چند تا دوست تلاش می‌کنند تا با هم شام بخورند، اما هر بار اتفاقی میوفته که همه چیز رو به هم می‌ریزه، داستان بین رویا و واقعیت و خواب روایت می‌شه. توی یکی از تلاش‌ها، دوستان دور میزی، روی توالت می‌شینند=) و فیلم جهانی رو تعریف می‌کنه که استفاده از 🚽 یه رفتار اجتماعی و عمومیه، اما غذا خوردن، یک کار خصوصی و شرم‌آوره. وقتی یه نفر گرسنه می‌شه، تو خفا و دور از چشم بقیه غذا می‌خوره. تا مدت‌ها بعد از این صحنه فکر می‌کردم چقدر «هنجارها» ساختگی و قراردادیه، و چقدر بشر به همه چیز عجیب عادت کرده. 
داستان #لاشه_لطیف هم در دوره‌ای تعریف می‌شه که تمام حیوانات به دلیل بیماری از بین رفتند و بشر به پرورش «انسان»‌هایی مخصوص خورده شدن، روی آورده. حالا این قضیه برای همه عادی شده، عادتی عجیب که انگار حتی وقتی ناهار قلوه مخصوص (آدمیزادی) با پوره و نخودفرنگیه، باز هم آدم‌ها دوست ندارند از حقیقت رفتارشون صحبت کنند. انگار هنجارها در عین سفت و سخت بودن، تغییر پذیر هم هستند. مرزهای اخلاقی بشر در طول تاریخ بارها کمرنگ شده، خط چین شده، ناپدید شده و همه ما شاهد فاجعه‌های عجیبی بودیم.
اما فضاسازی و روایت کتاب خیلی خوب بود، من مشکلم بیشتر با قصه‌گویی بود. شخصیت اصلی خیلی خوب با ما همراه می‌شه اما انگار قصه به اندازه‌ی فضا و جهان ساخته شده، کافی نیست. 
نمی‌تونم کتاب رو پیشنهاد کنم، قطعا خوندنش سخته. شاید بعد از #آدمخواران و #در_اردوگاه_محکومین سومین کتاب «آزاردهنده»ای بود که خوندنم. پس اگه یکم هم روحیات لطیفی دارید سراغش نرید.
اسفند قراره چی بخونید؟
        

31

ثنا

ثنا

1403/11/24

          ‌
بوی تند قهوه‌ ترک، مخلوط شده با پوست پرتقال فضا رو پر کرده. صدای «خنده‌های بلند» رو می‌شنویم. خونه‌ای امن در تهران سال‌های شصت. این خونه جایی که دستکش‌های مشکی بدون ترس از روی ناخن‌های قرمز نارنجی تند کَنده می‌شن، روسری‌های بزرگ و بی‌قواره روی شانه می‌افتند، صدای موسیقی بدون ترس بلند می‌شه و مهم‌تر از همه، «زن‌ها» شنیده می‌شن. صحبت می‌کنند، بحث می‌کنند و بلند بلند می‌خندند. پناهگاهی که آذر نفیسی برای شاگردهای محبوبش آماده کرده و هر پنج‌شنبه با چای تازه دم و قهوه ترک منتظرشون می‌شه. اون‌ها برای چند ساعت از فشارهای اجتماعی، ترس، سرنوشت گنگ و نامعلوم، همسری آزارگر، کابوس‌های زندان و نگاه‌ها به ادبیات پناه می‌آرن. ناباکوف، جیمز، فیتجرالد و استن…
#لولیتاخوانی_در_تهران داستانی واقعی، شاید بشه گفت یک زندگی نامه از آذر نفیسی، استاد دانشگاه تهرانه. اون سال‌های نزدیک به انقلاب از امریکا به ایران برگشته و تدریس رو شروع می‌کنه. و با رخ دادن انقلاب و جنگ همه چیز برای اون و آرزوهاش پیچیده می‌شه. در نهایت تصمیم می‌گیره «دانشگاه» کوچک و چند نفری خودش رو با قوانین خودش داشته باشه… و باز هم کتاب‌ها راهی برای فرار هستند. 
کتاب رو دوست داشتم اما فصل اول برام فوق‌العاده بود. پنج شنبه‌ صبح‌ها منم خودم رو بین میترا و ساناز می‌دیدم، نون خامه‌ای می‌خوردم و از لولیتا می‌گفتم. فصل‌های بعدی استرس و اضطراب آذر رو می‌فهمیدم و زندگی می‌کردم؛ اخبار جدید، حذف شدن‌ها و قوانین احمقانه…
با کتاب چند تا مشکل سلیقه‌ای داشتم، اما مهم نیست. اگه سطح متوسط رو به بالایی دارید می‌تونید از خوندنش لذت ببرید و شما هم به جمع انسان‌هایی بپیوندید که نیازمند جلسه‌های پنج‌شنبه صبح هستند:)
[دو شات اسپرسو + یه اسکوپ بستنی وانیلی + گردو خرد شده 🍨]
🎧From eastern lands
        

20

ثنا

ثنا

1403/10/27

          همیشه خوندن کتاب‌هایی که دوستشون داشتم و شخصیت‌هاشون هنوز هم جایی‌ توی ذهنم زندگی می‌کنند، برام سخت‌تر بوده. نه این که سخت‌خوان باشه. انگار بخش سنگینی از روایت وارد زندگی من می‌شه جوری که حس می‌کنم اون تجربه متعلق به منه! انگار کسی که اون شب لباس‌هاش رو از پشت بوم هتلی تو نیویورک به خیابان ریخت من بوده باشم، نه استر گرین وود.
«خانه‌ی شادی» هم تجربه سنگینی بود، تاثیرگذار! داستان به عصر طلایی آمریکا بر می‌گرده، دوران اشرافیت و تجمل. لی‌لی بارت دختری اشراف زاده و فقیره! شاید توضیحش سخت باشه اما امکان پذیره. اون با جمع‌های اشرافی و بورژوا نشست و برخاست داره و به عنوان یک فرد اشراف‌زاده به دنیا اومده. اما در طول زمان و با از دست دادن خانواده‌اش، شرایط براش عوض شده. به عنوان یک زن، به خصوص در اون طبقه خاص، تنها راه نجات لی‌لی ازدواج با یک مرد ثروتمنده. اما دو راهی بین فروختن آزادی به رفاه اجتماعی یا جدا شدن از طبقه اشراف، خانواده و دوستان و تمام چیزی که باهاش بزرگ شده‌ به قیمت باز کردن بال‌هاش!
در کنار همه این‌ها، ادیت وارتون واقعا نویسنده بزرگی بوده. شخصیت پردازی کتاب خیلی پیچیده و دقیق بود، بحران‌های روانی کاراکتر اصلی و کشمکش‌های ‌درونی‌اش فوق العاده توصیف شده بود. راستش فکر نکنم تا حالا کتابی خونده باشم که انقدر دقیق و با جزئیات حتی حرکات کاراکترها رو هم تعریف کرده باشه. 
هر بار بعد از خوندن روایت‌های زنانه، از مسیری که طی شده شگفت زده‌ می‌شم و زنانی که هموار کننده این راه سخت و طولانی بودن رو ستایش می‌کنم. دوست دارم یه روزی استخوان‌های منم بخشی از این نردبان صعود بشه. 
کتاب رو بخونیم؟ حتما! 
احتمالا بهترین کتابی بود که امسال تو مسیرم قرار گرفت.
        

44

ثنا

ثنا

1403/10/21

          این یک کتاب نیست. «شکسپیر و شرکا» یه پژو مدل صد و هشت و چهاره که یک نیمه شب بعد از زنگ ساعت دوازده، جلوی من می‌پیچه، سیلویا بیچ من رو صدا می‌کنه و این بار من جای «گیل» از فیلم «نیمه شب در پاریس» به دیدن «دهه گمشده» می‌رم! این کتاب یه مهمونی شلوغ و پلوغ دهه بیستی تو دل پاریس در کنار گرترود استاین، همینگوی، جویس و از همه مهم‌تر خود سیلویا بیچ بود. یه مهمونی که سلیویا دستم رو محکم می‌کشه و تند تند تو گوشم مهمون‌ها رو معرفی می‌کنه. مهمون‌هایی که شاید نیمی رو نشناسم اما شوقی که اون شب تجربه می‌کنم هیچ وقت قرار نیست یادم بره. این تمام حس‌های من به این کتاب بود.
این کتاب رو با کتابی که نشر مرکز مدت‌ها پیش ترجمه کرده قاطی نکنید. «شکسپیر و شرکا» آبی، در واقع خاطرات سیلیویا، صاحب شکسپیر و شرکای اصلیه. کسی که ناشر چاپ اول «اولیس» از مهم‌ترین کتاب‌های نوشته شده، است. سیلیویا یه آمریکایی تو پاریس بوده، یه آمریکایی خوش ذوق که تلاش کرده با راه اندازی کتابفروشی مهم‌ترین انسان‌های روزگار رو گرد هم جمع کنه. اون سال‌های زیادی مقاومت می‌کنه و شکسپیر رو زنده نگه می‌داره. نهایتا در پی اشغال پاریس شکسپیر هم توی پناهگاه قایم می‌شه و این بار اون کتابفروشی عجیب و غریب تبدیل به یک کتاب می‌شه. در هیاهوی جنگ و صلح، همیشه راهی برای پیدا کردن دنیای دیگه‌ای وجود داره. 
کتاب رو خیلی دوست داشتم. روایت جوری بود که انگار سیلویا از پشت ویترین شکسپیر و شرکا داره تاریخ رو تماشا می‌کنه. 
«شکسپیر و شرکا» آبی رو نمی‌تونم هیچ‌جوره به «همه» پیشنهاد کنم. همونجوری که گفتم این کتاب پر از شخصیت‌های معروف ادبی و هنریه. شاید اگه ایده‌ای از اون‌ها نداشته باشید خیلی خوندنش براتون لذت بخش‌ نباشه.
پ.ن: کتابفروشی شکسپیر و شرکای فعلی تقلیدی از این کتابفروشیه اما صاحب و حتی موقعیت مکانیش هم خیلی ربطی شکسپیر و شرکای اصلی نداره. 
پس ساعت دوازده شب منتظر پژو صد و هشتاد و چهار باشید.
        

59

ثنا

ثنا

1403/10/10

          مدتی بود دلم برای توی کیندل کتاب خوندن تنگ شده بود:) راستش حوصله‌ی اینور اونور بردن یه کوله پشتی قلنبه رو هم نداشتم. همه این‌ها دست به دست هم دادن تا برم سراغ یه کتاب انگلیسی! 
این بار تصمیم گرفتم کتابی که دائم توی بساط پینترست و یوتیوب می‌دیدم امتحان کنم (شما نکنید:)). 
«خواهران آبی» یه رمان کاملا زنانه‌ست، داستان از یک سال پس از مرگ نیکی شروع می‌شه. نیکی یکی از چهار خواهر آبیه، چهار خواهر کاملا متفا‌وت؛ وکیل، بوکسور، مدل و معلم. هر کدوم از خواهرها در این یک سال به نحوی تلاش کردند تا دوران سوگ رو بگذرونند، اما با رسیدن سال‌گرد به نظر میاد هیچ کدوم موفق نبودن. داستان، سه خواهر رو دوباره بر می‌گردونه به جایی که همه چیز شروع شد، شاید هم تموم! خونه‌ دو خوابه‌ای در نیویورک که توی اون به دنیا اومدن، بزرگ شدن و در نهایت جسد نیکی رو اونجا پیدا کردن. 
داستان کتاب، خب تا حدودی، معمولی بود. اما بدترین بخش پایان بندی کتاب بود که من رو واقعا یاد کلید اسرار انداخت:))) اما بذارید از چیزهایی صحبت کنم که دوست داشتم؛ زبان کتاب خیلی روان بود، پیش کشیدن مسئله بیماری «آنرومتریوز» خیلی موضوع مهمی بود حداقل من تا قبل از خوندن کتاب از دردی که بیماران تحمل می‌کنن و انتخاب‌های محدودی که برای درمان دارند، خبر نداشتم. یکی از تم‌های اصلی کتاب اعتیاد بود، اعتیادی که تقریبا سه خواهر رو به نحوی درگیر کرده بود و یه جورایی سعی می‌کرد نشون بده اصلی‌ترین مسئله در رهایی، «خواستن» شخصیه، یک «میل» واقعی! 
کتاب بدی نبود، یه کتاب دو و نیم ستاره که وقتی خواستید کیف سنگین از کتاب رو اینور اونور نکشید، می‌تونید راحت تو کیندل بخونید:)
        

19

ثنا

ثنا

1403/9/22

          کتاب گرم و نرم تو چیه؟ ‌
توی آلوده‌‌ترین روزهای تهران با یه نیمچه سرماخوردگی و یکم منقبض (!؟) بودن از کتاب قبلی، فهمیدم نیاز به یه کتاب گرم و نرم دارم! یه کتاب مثل فیلم‌های کریسمسی؛ «تنها در خانه». دلم می‌خواست تو طول مدت خوندن کتاب هیچ استرسی نداشته باشم، مطمئن باشم قراره همه زنده بمونن، همه به هم برسن و آخرش با یه جشن داستان تموم بشه. تجربه نوشیدن یه هات چاکلت گرم و غلیظ از تو یه ماگ قرمز و گنده. 
یکم پیدا کردن کتابی که هم تمام ویژگی‌هایی که گفتم رو داشته باشه و‌ هم کتاب «خوبی» باشه سخته. اما خوشبختانه یکم لابه‌لای کتاب‌هام رو گشتم و اسمش چشمم رو گرفت؛ #سه_نفر_در_برف و اینجوری شد که من گرم و نرم‌‌ترین کتابِ کتابخونه‌ام رو تو اولین روز برفی تهران شروع کردم.
حالا از کتاب بگم، داستان خیلی بامزه بود، توصیفات انقدر دقیق بودن که تمام کتاب مثل یک فیلم روایت می‌شد. داستان در مورد کارخونه‌دار ثروتمندیه که تصمیم می‌گیره یه مسابقه برگزار کنه و برنده قراره یه سفر تفریحی بره! اما کارخونه‌دار عجیب‌ ما اخلاق‌های جالبی هم داره. مثلا ممکنه یهو هوس کنه خودش توی مسابقه خودش شرکت کنه و…
کتاب رو پیشنهاد می‌کنم؟ معلومه! اگه بی‌حوصله هستید، تحمل جدایی و مرگ و خون رو ندارید و دلتون یه مرخصی دویست صفحه‌ای از زندگی می‌خواد، برید سراغش.
        

56

ثنا

ثنا

1403/9/16

          چند وقت پیش تو گشت و گذارم لابه‌لای مجله‌های نیویورکر، به یه داستان سریالی برخوردم؛ «در کمال خونسردی» نوشته ترومن کاپوتی. داستانی که یک داستان نبود بلکه گزارش یک جنایت بود!
همین جا بود که فهمیدم باید سراغ این کتاب برم، همونجوری که یک روز صبح کاپوتی تو یه روزنامه چشمم به تیتر هولناکی می‌خوره. قتل چهار نفر از اعضای یک خانواده در ایالت کانزاس، بدون وجود دلیل مشخص. کاپوتی اون روز صبح تصمیم می‌گیره این پرونده مخوف رو دنبال کنه و این کار رو با همراهی هارپر لی (نویسنده کشتن مرغ مینا که اتفاقا یکی از ده تا کتاب محبوبمه) جلو ببره، مسیری که برای اون ۶ سال طول ‌می‌کشه.
خب کتاب واقعا فوق‌العاده بود. روایت از دو وجه شروع می‌شه؛ قاتلین و مقتولین. دوربین داستان خیلی ظریف و درست بین اون‌ها می‌چرخه و ما هر فصل رو با همراهیشون جلو می‌بریم. این که همه چیز رو می‌دونیم، از زندگی تمیز و صمیمانه و مرگ وحشتناک مقتولین و زندگی غم‌انگیز و کودکی غمگین قاتلین، قضاوت رو سخت‌تر می‌کنه. کاپوتی از ما می‌خواد قضاوت کنیم بدون این که این سوال رو مستقیم مطرح کنه. ما رو جای تک تک اعضای شهر، هیئت منصفه، قاضی، وکلا و حتی هم بندی‌ها می‌ذاره و ما قضاوت می‌کنیم. 
کتاب در عین زیبایی سخت بود. من اصلا «در کمال خونسردی» اون رو نخوندم. حتی اگه حساسیت عاطفی بالا و اضطرابم رو هم در نظر نگیرم. 
#در_کمال_خونسردی رو پیشنهاد می‌کنم، یه شاهکار بود، شاهکاری که حتی‌ خود کاپوتی هم نتونست تکرارش کنه.
        

16

ثنا

ثنا

1403/8/15

          ‌
مدتی پیش یه داستان کوتاه نوشتم. به نظرم خیلی جالب شده بود، یا حداقل اون موقع فکر می‌کردم شاهکار شده! چرا؟ چون تا حالا شبیه‌اش رو جایی ندیده بودم. فکر می‌کردم هر کسی که اون دو هزارتا کلمه رو بخونه احتمالا چشم‌هاش روی برگه خشک می‌شه، خودکار از دستش میوفته و دنبال اسم این عجوبه می‌گرده:) 
من فکر می‌کردم «تازگی» تمام داستانه! مثل یک خلق جدید. بله فکر «می‌کردم»، تا قبل از خوندن #بیداری. بیداری یه روایت تکر‌اری داشت؛ خیانت یک زن. وقتی برای بار اول کتاب رو برگردوندنم دوباره یاد «آناکارنینا» در ایستگاه قطار مسکو و «مادام بواری» در مجلل‌ترین مهمونی پاریس افتادم. حتی «افی بریست» که البته به جز خونه‌ی سردش نتونستم جایی تصورش کنم. 
کتاب، قبل از خونده شدن برای من باخته بود، منتظر تکرار بودم. منتظر مردی نجیب و ثروتمند در قامت همسر زنی شرور و سر به هوا. اما چیزی نگذشت که فهمیدم دارم یه شاهکار می‌خونم. خیلی سخته که تصمیم بگیری تو لیگی بازی کنی که تولستوی و فلوبر، توش حضور دارند. و حتی موفق هم بشی:)
برای بار اول تونستم «درک» کنم. شاید «حق» ندادم ولی این زن رو فهمیدم. داستان این کتاب هوا و هوس و یه پسر خوشگل نبود، داستان آشوبی درونی بود. پیدا کردن یک هویت، آیا تو فقط همسر و مادر هستی؟
و احتمالا دفعه بعدی که ته مدادم رو در جستجوی یک ایده خلاقانه گاز بزنم، دنبال «تازه‌ها» و «نبوده‌ها» نیستم. این بار شاید منم تلاش کنم تکراری‌ها رو از زاویه جدید ببینم. نمی‌دونم شاید بشم پیرزن «جنایت و مکافات»:)
        

44

ثنا

ثنا

1403/8/11

          «اما شما تقصیری ندارید، پاول پاولویچ، شما تقصیری ندارید: شما ناقص الخلقه‌اید و از همین رو همه‌ی کارهایتان هم باید معیوب باشد، هم آرزوها و هم امیدهایتان.» مدت‌ها پیش تصمیم داشتم این کتاب رو با عنوان #همیشه_شوهر بخونم که خوشبختانه یکم معطل کردم و این ترجمه اومد:) (البته تعداد صفحه‌های انگلیسی حدود سی صفحه از این ترجمه بیشتره) داستان این کتاب با روبرو شدن ولچانینف، شخصیت اصلی- مردی نسبتا متمول و درگیر دعوی حقوقی، با پاول پاولوویچ تروستسکی شروع می‌شه. آشنایی که ماجرای قدیمی و مثلث/مربع عشقی رو با یک و در ادامه دو ضلع از بین رفته، دوباره زنده می‌کنه. قبل از ورود دوباره‌ی پاول پاولوویچ به زندگی ولچانینف، همه چیز شکل «تکاپوی بی‌هدفی» رو داشته. اما با حضور دوباره پاول پاولوویچ با یک روبان حریر سیاه روی کلاهش (علامت عزاداری) و باز شدن نامه‌ها و خاطرات قدیمی، سر و شکل زندگی ولچانینف تغییر می‌کنه. یکی از جالب‌ترین قسمت‌های کتاب وقتیه که کاراکتر یک «شوهرباشی» برای خواننده توصیف می‌شه: «ماهیت چنین شوهرانی در صرف وجودشان است. این‌ها در زندگانی فقط شوهرند و دیگر هیچ. چنین آدمی تنها به این دلیل به دنیا می‌آید و می‌بالد که زن بگیرد و بلافاصله بعد از آن تبدیل به ضمیمه و پیوستی برای آن زن شود.» #شوهر_باشی نسبت به بقیه‌ی کتاب‌های داستایوفسکی همه‌خوان‌تر و ساده‌تر بود. اما باز هم اون رگه‌های دیوونگی خاص تو شخصیت اصلی این کتاب‌ هم به چشم می‌اومد. و تیغ بعد از بشقاب‌های داغ شده و مردی با شاخ‌ پنهانی روی سرش...
        

11

ثنا

ثنا

1403/8/11

          «یکم دقت کردم دیدم دارم کل کتاب رو بازنویسی می‌کنم.» دیشب تصمیم گرفتم بعد از دو سه بار خوندن این کتاب جمله‌هایی که زیرشون خط کشیده بودم رو بنویسم و (تصویر دوم). نوشتن از این کتاب احتمالا جز سخت‌ترین کارهایی که این‌جا انجام دادم. دلیل اصلیش ارتباط عمیقیه که با نویسنده و استر پیدا کردم. حباب شیشه شاید تنها کتابی بود که بعد خوندنش حس کردم «این رو برای من نوشتن!». داستان کتاب خیلی پیچیده نیست. استر دختر ۱۹ساله‌ای که تابستون به همراه چند دختر برنده جایزه‌ شده‌ی دیگر، به نیویورک فرستاده می‌شه. بعد از گذروندن این دوره دخترها یه جورایی برای زندگی‌شون تصمیم می‌گیرند. اما شرایط استر خیلی متفاوت می‌شه. شرایط بیرونی شاید فرقی نکرده باشه اما استر حس جنینی رو داره که داخل یه شیشه آزمایشگاهی گذاشته شده. این شیشه همراه اونه چه در پاریس چه در بانکوک و چه نیویورک. بعضی وقت‌ها خیلی دوست داری در مورد حس و حالت برای بقیه توضیح بدی، بعضی وقت‌ها هم مجبوری، اما کلمه و جمله‌ای برای توصیفش وجود نداره. حالا فکر کن کتابی رو پیدا می‌کنی که توی اون تمام چیزهایی که حس می‌کردی ولی نمی‌تونستی توضیح بدی، تبدیل به کلمات شدن! سیلویا پلات فوق‌العادست! یکی از دلایل قابل درک بودن و واقعی بودن استر (شخصیت رمان) زندگی شخصی سیلویاست. اون هم مانند استر درگیر تمام این شرایط بوده، مدتی در آسایشگاه به سر برده و حتی تحت الکتروتراپی هم قرار گرفته. اما در نهایت در سی سالگی و وقتی کودکی یکساله داشته، شاعری معروف بوده و پیش از انتشار این کتاب خودکشی کرده. (حتی در کتاب جایی استر می‌گه «قهرمان کتابم خودم خواهم بود. با قیافه مبدل.») فضای این کتاب به صورت عجیبی برای من یادآور ناتوردشت و هولدن عزیز بود. در مورد ترجمه باید بگم خیلی مشکل ویرایشی یا جمله‌های بی‌معنی وجود نداشت اما من جسته گریخته بخش‌هایی از کتاب اصلی رو خوندم و به نظرم خیلی از جمله‌ها می‌تونست جذاب‌تر ترجمه بشه. خوندن این کتاب رو به همه توصیه می‌کنم؟ قطعا نه! اگه تو شرایط خیلی سختی هستید به نظرم سراغ این کتاب نرید. همین‌طور اگه سابقه سلف هارم دارید شاید بهتر باشه یه سری از قسمت‌های کتاب رو رد کنید. «‏سکوت، غمگینم می‌کرد. سکوت سکوت نبود سکوت خودم بودم.» «حس کردم حفره‌ای در زمینم.» «وقتی به صفحه آخر رسیدم متاثر شدم. دلم می‌خواست لابه‌لای آن خطوط سیاه جایی بخزم.» (منم همین‌طور) «بعد از آن چیزی در من منجمد شد.» «اگر توقعی از کسی نداشته باشی هیچ‌وقت نا امید نمی‌شوی.» “I took a deep breath and listened to the old brag of my heart. I am, l am, l am.”
        

15

ثنا

ثنا

1403/8/11

          شب‌های تهران، کتابی که من رو ناراحت کرد:) بعد از خوندن خانه ادریسیها توی کتابفروشی‌ها چشمم دنبال این کتاب می‌چرخید که چند هفته پیش از دی عزیز دلم:) خریدمش. داستان کتاب روایت زندگی چند‌ دختر و پسر در طول ده‌ ساله. داستان با بهزاد پسر متمولی که تازگی از فرانسه اومده و سودای نقاش شدن رو در سر داره شروع می‌شه. در این میان ما با دختری عجیب و استثنایی به نام آسیه آشنا می‌شیم، کولی‌زاده‌ای وحشی و یک زن اثیری کامل. برای کامل شدن این مثلث نسترن وارد شب‌های تهران می‌شه. اون دختری عادی ولی سرزنده و شادابه. شخصیت نسترن هیچ‌کدوم از پیچیدگی‌های آسیه رو نداره.. در کنار این شخصیت‌های اصلی تعداد زیادی شخصیت فرعی داریم. از فرزین برادر نسترن گرفته تا خانم نجم مادربزرگ بهزاد و ... و حالا مشکل من با این کتاب: به صورت عجیبی تمام دختران این کتاب زیباترین موجودات روی کره زمین بودند و نویسنده در هر قسمت از کتاب که یکی از دختران وارد صفحه می‌شد، روی این موضوع تاکید چندین باره می‌کرد. به غیر از نقدهای شخصی به این جریان، اتفاق عجیبی برای من افتاد. توی ذهن من یک تصویر کامل از ظاهر کاراکترهای زن شکل گرفته بود اما حتی یک ویژگی اخلاقی یا رفتاری‌شون مشخص نبود. در نهایت انگار من موفق نشدم این افراد رو درست بشناسم. تصویرسازی‌ها و توصیف‌های شب‌های تهران خیلی جالب بود اما به مرور بسیار ملال آور شد! جزئیاتی که دائما تکرار می‌شدند و نقشی در روند داستان نداشتند. کتاب هیچ گره‌ای نداره! اما اگه خوندن زندگی روزمره‌ی دختران و پسران ثروتمند و روشن‌فکر دوران قبل انقلاب براتون جالب باشه خیلی خیلی خیلی زیاد شب‌های تهران رو پیشنهاد می‌کنم. و اما به نظر می‌رسید بیشتر شخصیت‌ها و گفت‌گوها وسیله‌ای برای غزاله علیزاده بودند که نقدش رو به این محیط‌ها نشون بده.
        

9

ثنا

ثنا

1403/8/11

          اون موقع که تازه وارد دانشگاه شده بودم از کسایی که لیسانسشون زبان ژاپنی بو‌د زیاد در مورد نویسنده‌های ژاپن می‌پرسیدم. اسم‌های مشترک زیاد بود اما لحن «آخ آخ دازای اوسامو» چیزی بود که باعث شد یه سالی صبر کنم تا این ترجمه مستقیم از ژاپنی رو گیر بیارم:) دازای برای من خیلی عجیبه! عموما آدمی نیستم که به زندگی شخصی نویسنده‌ها گیر بدم اما یک نویسنده با سابقه شش بار خودکشی* در طول زندگی چهل‌سالش واقعا نیاز به کمی گیر دادن داره:) «اوسامو دازای با قلم تلخش شناخته می‌شود.» داستان این کتاب یک زندگی‌نامه تلخ و نسبتا کوتاهه. داستان پسری که در تمام زندگیش نقاب به صورت داره و یه جورایی انگار زندگیش فاصله بین چاله‌‌هایی که سعی می‌کنه ازشون بیرون بیاد. دلقک غمگین، نقاش، عشق، خودکشی، اعتیاد و در نهایت زوال بشری. می‌تونم بگم عنوان این کتاب کامل‌ترین توصیف داستانه؛ زوال یک فرد. حسی که موقع خوندن این کتاب داشتم رو با «حباب شیشه» و «سفر به انتهای شب» هم تجربه کرده بودم. شاید به خاطر نزدیکی زندگی راوی و شخصیت اصلی داستان و شاید هم به خاطر تجربه‌های عمیق و گاها نزدیک «انسان‌های واقعی» با شخصیت‌های این داستان‌ها باشه. آدمی نیستم که برام میزان محبوبیت و فروش کتاب مهم باشه اما این که یک کتاب با این مضمون و این نویسنده، دومین کتاب پرفروش یک کشور باشه خیلی جالبه! راستی باید بگم که تو این کتاب دازای از رباعیات خیام هم استفاده کرده که مترجم توضیح خوبی در این مورد توی مقدمه داده. اگه عموما مقدمه رو به عنوان برگه‌های الکی که ناشر برای بیشتر شدن حجم‌ کتاب اون اول گذاشته می‌شناسید، در مورد این کتاب اینجوری عمل نکنید و بخونیدش:))) * سه خودکشی از شش خودکشی دازای شینجو یا خودکشی دو نفره عاشق و معشوق هستش. اول؛ خود کتاب، دوم؛ وضعیت زندگی در اوایل یک آبان به همراه لورکا و بانو ماریا فارانتوری، سوم؛ یک کاسه انار بی‌هدف، چهارم؛ امید بقا این روزها، پنجم؛ براتون می‌خونم، ششم؛ کیف، آخر؛ مانگایی از این کتاب. شما با سوزاندن نامه‌های عاشقانتون چه چیزی رو می‌تونید گرم کنید؟ من؟ پس فکر کردید آب این امریکانوها چجوری گرم می‌شه هر روز؟
        

17

ثنا

ثنا

1403/8/11

          ‌ سفرم به انتهای شب تموم شد و جز معدود سفرهاییه که از برگشتن به خونه ناراحتم. تو این کتاب غرق شده بودم، تو روزهایی که کتاب خوندن حکم فرار رو داشت، نه لذت. با فردینان از جبهه‌های جنگ گریختیم، رفتیم آفریقا، بعد سرزمین آرزوها و نهایتا در کنار سن همدیگه رو به آغوش کشیدیم. خداحافظ فردینان! یه لیست کتابی دارم که تعدادشون به انگشت‌های یک دست می‌رسه، کتاب‌هایی که برای من تجسمی بشری داشتند. من با هولدن* از پنسی اخراج شدم، با استر* لباس‌های توی چمدونم رو از پنجره هتلی در نیویورک به بیرون ریختم، با لنی* روی ارتفاعات آلپ اسکی کردم اما فردینان مدت طولانی‌تری همراهم بود. این کتاب درمورد پسری به نام فردینانه که به صورت اتفاقی وارد جبهه‌های جنگ می‌شه اما خیلی زود با روش‌های مخصوص خودش از مهلکه نجات پیدا می‌کنه. و اینجا تازه شروع زندگی پر پیچ و خم فردینانه. راستش در طول خوندن این کتاب نه افسرده شدم نه ناراحت بودم اما سلین واقعیت‌های کثیف این زندگی پوچ رو برای خواننده عریان می‌کنه. به هر جمله‌ای که می‌رسیدم با سر تاییدش می‌کردم و شاید یک لبخند ناامید کننده:) خوشبختانه بعد از تموم شدن این کتاب مراسم وداع ناراحت‌کننده‌ای وجود نداشت. چون فردینان ادامه داره و خیلی زود سراغ کتاب‌های بعدی سلین می‌رم. در مورد ترتیب خوندن کتاب‌های سلین دو روش وجود داره. اولی خوندن بر اساس تاریخ نوشته شدن و دومی بر اساس سن شخصیت اصلی داستان یعنی فردینانه. که خب من بعد از مشورت و شنیدن بچه‌ها تصمیم گرفتم برم سراغ روش اول و با سفر به انتهای شب این مسیر رو شروع کنم. خوندن این کتاب رو به همه توصیه می‌کنم؟ قطعا نه! چیزی که تو این مدت من رو می‌ترسوند این بود که جواب هر دایرکت «این از کدوم کتابه؟» رو بدم، و اون شخص به هوای جملات زیبا بره سراغ فردینان. بعد احتمالا با کپشنی مواجه می‌شدم که «این یکی از مزخرف‌ترین کتاب‌های دنیاست». اما خوندن این کتاب رو به کسایی که به نظرشون تا حد خوبی در کتاب خوندن پیش رفتن و کسایی که سه تا کتابی که بهشون اشاره کردم رو دوست داشتن، پیشنهاد می‌کنم.
        

9

ثنا

ثنا

1403/8/11

          برای من گالری‌ها و موزه‌ها از زمان و مکان جدا هستند. ممکنه یه گالری تو خیابون سمیه باشه، یه موزه تو پارک لاله یا حتی موزه ملی تو سی بی دی ملبورن. برای من همه این‌ها به هم وصل هستند. مثل یه تلپورت می‌شه ازشون استفاده کرد. روزهایی که تو ملبورن با دل‌تنگی از خواب بیدار می‌شدم خیلی ناخواسته کتاب‌ام رو تو دم دست‌‌ترین توت بگ می‌نداختم و قهوه به دست می‌رفتم سمت مرکز شهر، گالری ملی. خب برم سراغ کتاب، دختری به همراه مادرش به توکیو سفر می‌کنه. به نظر می‌آد اون بعد از صحبت درباره مسئله مهمی با شریک زندگی‌اش تصمیم به این سفر و دوره کردن گرفته. همراهی این مادر ممکنه کمی عجیب باشه اون بیشتر حالت یک ابژه رو داره. شاید تسهیل کننده مسیر دختر در مرور خاطراتش! با هر قدمی که تو گالری و موزه‌های توکیو می‌ذاره خاطراتش و لحظاتش رو دوباره دوره می‌کنه. روزهای نوجوانی و جوانی. روزهای تنهایی تو خونه‌ای که استادش به اون سپرده بود، خونه‌ای وسط یک باغ با کتاب‌خونه‌های بزرگ در سراسر خونه. بعد از ظهرهایی که خسته از استخر بر می‌گشت و مرتب کردن میزهای بزرگ تو رستوران محل کارش. این کتاب به نظر من بیشتر از هر چیزی در مورد یک مکث بود. ورق زدن خاطرات، مسیری برای آشنایی دوباره با مادر و نگاه به خود از درون! کتاب خیلی کوتاهه با این وجود احتمالا شما هم مثل من تلاش می‌کنید خیلی آهسته بخونیدش تا بیشتر از نشستن زیر بارون‌های توکیو لذت ببرید. اگه نیاز به یک تنفس داری یک ورق زدن و حس کردن چیزی که تو کودکی فقط یک بار حس کردی، یک بوی آشنا، لمس یک پر یا نور اریب یک ظهر زمستونی، برگردی به نظرم این کتاب کمکت می‌کنه. تو این پست عکس‌هایی از گالری ملی ویکتوریا رو می‌بینی.
        

5

ثنا

ثنا

1403/8/11

          ‌ آخرین کتابی که نتونستی بذاریش زمین چی بوده؟‌ کتابی که این هفته خوندم واقعا کتاب #دست_چسبی بود. عین یه فیلم اکشن با سرعت بالا، از همون‌هایی که آدم رو میخکوب می‌کنن و با هر شلیک گلوله اینور شیشه تلویزیون تو هم جاخالی می‌دی! داستان کتاب درباره مردی (بدون نام) که یک روز تو کافه «ورزشکاران» توسط ماموران سازمان «ویژه» دستگیر می‌شه. فصل‌های داستان مثل دوربین تارانتینو سریع و با شتاب بین کاراکترها عوض می‌شد و میکروفون راوی بین شخصیت‌های داستان رد و بدل می‌شد. کتاب #نقطه_ی_ضعف سه شخصیت اصلی داشت و خیلی هم خوش ‌خوان بود. شخصیت پردازی خیلی ساده بود و حتی ممکنه بعد از این که کلی از کتاب لذت بردی یهو حس کنی که «اااا من اصلا هیچ چیزی در مورد شخصیت‌ها نفهمیدم که، حتی اسمشون!». این یعنی هنر این نویسنده! بدون این که درباره شخصیت‌ها اطلاعاتی به شما بده تونسته یه تصویر ازشون براتون ترسیم کنه. راستش تنها چیزی که دوست نداشتم پایان‌بندی کتاب بود. جایی که آدم‌ها با ایدئولوژی متفاوت کنار هم قرار می‌گیرن و به این نتیجه می‌رسن که وجدان و انسانیت از ایدئولوژی مهم‌تره! اینا یکم برای من کلیشه‌ای و شعاری بود. درسته که کتاب سفر جالبی رو (در دو معنی) ترسیم کرد اما پایان خیلی برام جالب نبود.
        

7

ثنا

ثنا

1403/8/11

          مطمئنم اگه یه روز کسی تو کتاب‌فروشی ازم بپرسه چی بخرم به نظرت، #اردو_زمستانی رو میدم بهش! شما هم می‌تونید تصور کنید با هم تو یه کتاب‌فروشی هستیم و ازم این سوال رو می‌پرسید:) داستان کتاب فوق العاده جذاب بود! از اون داستان‌هایی که باید جلوی خودت رو بگیری که کلش رو تو یه روز نخونی. و تو پرانتز بگم اگه مدتیه خوندن کتاب برات سخت شده این کتاب هم به خاطر جذابیت داستان، فصل‌های کوتاه کوتاه و حجم کمش برات مناسبه. داستان کتاب در مورد پسری به اسم نیکلا ست که به یه اردوی زمستونی با مدرسه‌اش می‌ره. مصیبت‌های اون با جا گذاشتن ساک وسایلش و بعد ترس از خیس کردن جای خوابش شروع می‌شه… آماده باشید که قراره تو ذهن یک پسر بچه ده ساله نگران بشینید و دنیای انسان‌های بی‌رحم رو از لنز چشماش تماشا کنید. داستانی که با خیال پردازی و ترس‌های نیکلا شروع می‌شه و با واقعیتی باور نکردنی تموم می‌شه. داستان کتاب واقعیه و حواستون باشه که قبل از کتاب خصم از همین نویسنده بخونیدش. راستی تمام مدتی که سعی می‌کردم بچه‌های شر، مربی خوشتیپ، پدری عجیب، مون‌بوت‌های کوچولو و کاپشن اسکی بنفش رو تصور کنم چهره‌ی نیکلا تو ذهن من همون نیکلای داستان‌های «نیکولا کوچولو» بود:)
        

13

ثنا

ثنا

1403/8/11

          تا حالا شده صبح‌ات رو با گشتن توی صفحه‌ی اینستاگرامش شروع کنی؟ کل روز منتظر باشی دور عکس گردش روشن بشه و به تو بگه کجاست؟ برای صبحونه اوت میلش رو با چه میوه‌ای درست کرده یا امروز چه کپسول قهوه‌ای رو تو دستگاه آجری رنگ لیمیتد ادیشنش گذاشته؟ برات پیش اومده به زور روی گلدون آبی و کرم وینتج روی میز چوبی توی بک گراند عکسش زوم کنی و بعد تلاش کنی یه دونه مثلش رو پیدا کنی؟ اگه برات پیش اومده، احتمالا لحظاتی رو هم تجربه‌ کردی که خودت مچ خودت رو وسط گشتن توی زندگیش، لذت بردن از زندگی‌ای که مال تو نیست، گرفتی و بعد «شرم»! داستان کتاب درباره‌‌ی زنی خونه دار و مادر دو بچه‌ست. آلما در منطقه‌ای روستایی زندگی می‌کنه، اون هر روز کارهای زیاد و سختی انجام می‌ده از وظایف روزانه یک مادر گرفته تا نگهداری از گوسفند و مرغ. اما آلما همیشه دوست داشته یه خالق باشه! یه نویسنده! یه نقاش! ترس از نتونستن و نبودن همیشه اون رو عقب زده. یه روز در جستجوی سوژه‌ای برای نوشتن یا شاید پیدا کردن یه زندگی دوگانه، به اینستاگرام سلست بر می‌خوره. مادری مجرد، سفالگری هنرمند، خوش لباس، دایره اجتماعی جذاب، خانه‌ای متفاوت و ساکن در نیویورک… داستان کتاب برای من خیلییی جالب بود! شاید دلیلش این باشه که بلاخره داستانی رو خوندم که به بحران‌ها و مسائل اجتماعی، دورانی که خودم در اون زندگی می‌کنم پرداخته. دوران صفحه‌های سیاه و زندگی‌های چندگانه. شاید انقدر پرداختن به این مسئله برای من جالب بود که می‌تونم خیلی از ضعف‌های کتاب چشم پوشی کنم. خوندن کتاب رو پیشنهاد می‌کنم.
        

7

ثنا

ثنا

1403/8/11

          از آخرین شبی که تا صبح با کتابی بیدار موندی چقدر گذشته؟ من راهنمایی بودم، با چراغ قوه زیر لحاف خزیده بودم و غرق در داستان. وقتی به خودم اومدم که جین ایر خونه رو رها کرده بود و صدای پرنده‌های دم صبح می‌اومد. سرم رو از زیر لحاف بیرون کشیدم و صبح شده بود. صبح سرد و تاریک زمستون. خب این کتاب من رو برد به اون روزها. نه به خاطر داستان به خاطر جوری که به دستم چسبیده بود. داستان کتاب برام خیلی آشنا بود، من نه ترک تبارم، نه در امریکا زندگی کردم و نه دانشجوی هاروارد بودم. اما پا به پای «سلین» پیش می‌رفتم! «ابله» من رو برد به دوران نوجوانی، روزهای غرق شدن در دنیای کتاب، روزهایی که شخصیت‌ها رو می‌دیدم. با «جودی» دنیا رو از شر زباله نجات می‌دا‌دم و با «نیکولا» سعی می‌کردم «مگس سرکه» رو بپیچونم. خب، داستان در مورد دختری نونزده ساله، دانشجوی سال اول هاروارد به نام سلینه. اون یه جورایی مثل همه ما و البته مثل پرنس مشکین معروف (شخصیت رمان ابله داستایوفسکی) گم شده! راه زندگی رو پیدا نمی‌کنه. احساساتش آشفته شدن. احتمالا خوندن این کتاب برای بیشتر شما، مثل من، شبیه دوره کردن اتفاق‌های‌ زندگیتونه. گاهی حتی صورتتون سرخ می‌شه، به یه نقطه خیره می‌شید و چیزهای عجیبی یادتون میاد. اکه مدتیه دنبال میانبری به نوجوانی و ابتدای جوانی می‌زنید به نظرم سراغ این کتاب حتما برید.
        

5

ثنا

ثنا

1403/8/11

          ‌ از وقتی یادم می‌آد و از وقتی اینستاگرام امکان «سیو» کردن عکس‌ها رو گذاشته، همیشه یه فولدر مشخص اون گوشه دارم. این فولدر پر شده از عکس‌هایی که وقتی خلاقیتم ته می‌کشه و دنبال یه ماجرای تازه برای نوشتن/ خوندن/ انجام دادن هستم، سراغش می‌رم! تصاویر متعلق به کاربرهای مختلفه و شاید تنها نقطه اتصال اون‌ها، مشخص نبودن هیچ چهره‌ای در قاب‌هاشونه! لیوان‌های قهوه‌ی نصف و نیمه، یه گلدون شمعدونی، پوست یک موز، یک اتاق در نور ضعیف نیمه زمستان، جوراب راه راه، شمع نیمه سوخته و حتی شاید کتابی پهن شده روی تخت؛ یک طبیعت بی‌جان! قبل از خوندن #طبیعت_بیجان_با_صدفها_و_لیمو فکر می‌کردم که فقط من از دل این اشیای بی‌جان که شاید سال‌ها پیش با هدفی که نمی‌دونم، توسط کسی که دیگه مهم نیست، کنار هم چیده شدن، حس عجیبی می‌گیرم. انگار می‌تونم اون لیوان کاغذی قهوه رو هر وقت خواستم بو کنم و به قول نویسنده «به آن حال و هوای از دست رفته برگردم.» از خوندن این کتاب خیلی لذت بردم، تک تک جمله‌ها رو درک می‌کردم و از این که کسی همراه من حس می‌کنه و می‌تونه اون رو در قالب کلمات بچینه لذت می‌بردم.
        

16