آن قدر سرد که برف ببارد

آن قدر سرد که برف ببارد

آن قدر سرد که برف ببارد

جسیکا او و 1 نفر دیگر
3.6
18 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

22

خواهم خواند

14

ناشر
بیدگل
شابک
9786223131240
تعداد صفحات
148
تاریخ انتشار
1402/1/1

توضیحات

کتاب آن قدر سرد که برف ببارد، نویسنده جسیکا او.

لیست‌های مرتبط به آن قدر سرد که برف ببارد

یادداشت‌ها

          کتاب آن‌قدر سرد که برف ببارد را اولین شب  زمستان همراه شمعی که بوی وانیل می‌داد، از کتابفروشیِ نزدیک دانشگاه خریدم، باران می‌بارید، دلهره‌ی جلسه‌ی دفاع فردا را داشتم ولی فکرِ رهایی‌، نم نم بارانی که زیر آن قدم زدم و در سفر بودن و کتاب و شمع خریدن برای زمستان حالم را خوب کرد. کتاب را با خودم به کافه بردم و یک لیوان چایی بزرگ سفارش دادم که خستگی راه و دلهر‌ه‌ی فردا و سرما درونش حل شد.

اما همین چند شب پیش این کتاب را خواندم. رمانش خیلی متفاوت بود از آنچه تابه‌حال خوانده بودم. بیشتر از اینکه داستان و ماجرایی در این کتاب اتفاق بیفتد شبیه دیدن آلبوم عکس، یک اثر نقاشی یا تماشای فیلم‌هایی صامت از تصاویر اطراف است. کتاب هم که تمام بشود بیشتر از قصه یا کلمات مجموعه‌ایی از تصاویر دلنشین در خاطر آدم می‌ماند‌.
نویسنده انگار که بخواهد یک تابلو نقاشی کند، رنگ‌ها، بوها، صدا‌ها را به تصویر می‌کشد و در پایان کتاب هم جایی می گوید: نوشتن هم شبیه نقاشی کردن است.

من که هیچ پیش زمینه‌ایی از کتاب نداشتم، وقتی متوجه شدم راوی و مادرش  سفری چندروزه به ژاپن رفته‌اند و قرار است با تمام این توصیفات ژاپن را به تصویر بکشد آماده شدم لذت بیشتری ببرم و خودم را در جریان کتاب غرق کنم.
در پس همین تصاویر توانسته بود احساسی که می‌خواهد را منتقل کند.
مادر و دختری که در زادگاهشان  زندگی نکرده‌اند مهاجر بوده‌اند و حتی در شهرهای متفاوتی از همدیگر زندگی می‌کنند، تصمیم گرفته‌اند به کشوری نزدیک به وطنشان سفر می‌کنند اما سردی میان آن دو، بی‌وطن بودن، مسئله‌ی زبان در عمیق شدن ارتباط، حس نوستالژی، تماما احساساتی بود که بدون آنکه مستقیم به آن پرداخته شود، آن را احساس می‌کردی.

در نهایت فکر نمی کنم در کتابی آن قدر مستمر تصاویر زیبا در ذهنم تصور کرده باشم شبیه نوعی مدیتیشن که مجبور باشی روی کلمات متمرکز شوی تا تصاویرش را در ذهنت بسازی چون این کتاب بیش از آنکه داستان باشد تصویر بود.
و حین خواندنش میان حسرت دیدن آن همه تصویر زیبایی که نویسنده دیده و لذت تماشای با واسطه‌ این تصاویر در نوسان بودم.

بهمن ۱۴۰۲
        

2

          هر کتاب دنیای خاص خود را دارد ،حال و هوای خود را دارد،از یک طرفی دیگر کتاب های یک برهه زمانی خاص دنیای شبیه به همین دارند و تقریباً به یک صورت نوشته شده اند و شبیه اند
این کتاب,آنقدر سرد که برف ببارد،دنیای متفاوت داشت.برخلاف بقیه کتاب ها  که خیلی سریع همه چیز در آنها اتفاق می افتد و آدم دلش میخواهد آنها را سریع بخوان تا تمام شوند و بفهمد آخر داستان چه می شود.
ولی این کتاب اینطور نبود،حدالقل برای من.مسیر داستان با آرامی و با تمام جزئیات بیان میشود،اینجا جزئیات داستان را می سازد .هیچ اتفاقی خاصی در این ادبیات اتفاق نمی افتاد به جز بیان جزئیات و توصیف وقایع و مکان ها برای مخاطب. 
شاید همین ویژگی ادبیات آسیایی(خصوصا ادبیات ژاپن است )،بیان دقیق جزئیات و همراه کردن مخاطب با وقایع همراه با بیان همین جزئیات ،جزئیاتی که یا دنیا ناشناخته ای را به مخاطب نشان می دهد یا دنیا مخاطب را به طور دیگری نشان او میدهد و برای لحظه ای او را از دنیای پر سر صدای خود جدا می‌سازد .
در کل کتابی بود خوب و خوش نویس.ولی ممکن است بنا به دلایلی (جریان غیر منتظره ای اتفاق نمی افتاد و پلات خاصی ندارد)برای بقیه کتاب خوبی نباشد و حوصله سر بر باشد ،ولی برای من کتاب خوبی بود و به من یاد داد برای لذت بردن و در ک کردن کامل از یک کتاب نباید کتاب خواندن را مسابقه در نظر گرفت و آن را سریع خواند ،بلکه باید آرام آرام خواند و از مسیر لذت برد.
        

3

ثنا

ثنا

1403/8/11

          برای من گالری‌ها و موزه‌ها از زمان و مکان جدا هستند. ممکنه یه گالری تو خیابون سمیه باشه، یه موزه تو پارک لاله یا حتی موزه ملی تو سی بی دی ملبورن. برای من همه این‌ها به هم وصل هستند. مثل یه تلپورت می‌شه ازشون استفاده کرد. روزهایی که تو ملبورن با دل‌تنگی از خواب بیدار می‌شدم خیلی ناخواسته کتاب‌ام رو تو دم دست‌‌ترین توت بگ می‌نداختم و قهوه به دست می‌رفتم سمت مرکز شهر، گالری ملی. خب برم سراغ کتاب، دختری به همراه مادرش به توکیو سفر می‌کنه. به نظر می‌آد اون بعد از صحبت درباره مسئله مهمی با شریک زندگی‌اش تصمیم به این سفر و دوره کردن گرفته. همراهی این مادر ممکنه کمی عجیب باشه اون بیشتر حالت یک ابژه رو داره. شاید تسهیل کننده مسیر دختر در مرور خاطراتش! با هر قدمی که تو گالری و موزه‌های توکیو می‌ذاره خاطراتش و لحظاتش رو دوباره دوره می‌کنه. روزهای نوجوانی و جوانی. روزهای تنهایی تو خونه‌ای که استادش به اون سپرده بود، خونه‌ای وسط یک باغ با کتاب‌خونه‌های بزرگ در سراسر خونه. بعد از ظهرهایی که خسته از استخر بر می‌گشت و مرتب کردن میزهای بزرگ تو رستوران محل کارش. این کتاب به نظر من بیشتر از هر چیزی در مورد یک مکث بود. ورق زدن خاطرات، مسیری برای آشنایی دوباره با مادر و نگاه به خود از درون! کتاب خیلی کوتاهه با این وجود احتمالا شما هم مثل من تلاش می‌کنید خیلی آهسته بخونیدش تا بیشتر از نشستن زیر بارون‌های توکیو لذت ببرید. اگه نیاز به یک تنفس داری یک ورق زدن و حس کردن چیزی که تو کودکی فقط یک بار حس کردی، یک بوی آشنا، لمس یک پر یا نور اریب یک ظهر زمستونی، برگردی به نظرم این کتاب کمکت می‌کنه. تو این پست عکس‌هایی از گالری ملی ویکتوریا رو می‌بینی.
        

2

          مادر و دختری در ژاپن به سفر می‌رفتند و من سفری را به درون خودم شروع کردم،  دختر داشت خودش را می‌کاوید اندیشه‌ها و خاطراتش را تا مادرش را از خودش بیرون بکشد و بفهمد چه چیزی از او درون خودش دارد این کار را من هر باری که از مادرم نوشته‌ام انجام دادم،  در سفری که می‌روند خبلی جاها مادر با او همراه نمی‌شود ولی از عمیق شدن و کاویدن بازش نمی‌دارد.  منتظر می‌ماند بیرون موزه‌هایی که چیزی از آن نمی‌فهمد و دختر از آن لذت می‌برد مادر برایش طالع‌بینی می‌خواند دختر هیچ باوری به طالع‌بینی ندارد ولی گوش می‌کند مثل من که گاهی داستان‌های ضرب المثل ها را که مامان با عشق تعریف می‌کند یا خلاصه سریال‌هایی که می‌بیند گوش می‌کنم.  فکر می‌کنم رابطه مادر و دختر چیزی است که حتی اگر اذیتت هم بکند باز دوستش داری و به آن برمی‌گردی هر روز توی خانه راه می‌روم  و به مامان می‌گویم این لباس رو بده بره این ظرف‌های قدیمی،  این تابلوها مامان ولی هیچ وقت به من گوش نکرده و همین شده که شنل الهه را چهل و سه سال نگه داشته که رسیده به آبتین و حالا خیلی هم قشنگ است این که من از پوشیدن شنل الهه به تن آبتین ذوق می‌کنم خودش یک تو دهنی به همه غر زدن‌های گاه و بی‌گاهم است.  پشت تراس مامان می‌ایستم به تماشای گل‌هایی که در با طراوت ترین حالت خودشانند و یادم می‌آید که سر هر گلدان چقدر به مامان غر زدم. ما در کنار مامان به آرامش می‌رسیم حتی اگر مثل دختر داستان به آن جوراب‌های قرمز پنبه‌ای که در شبی سرد به ما می‌دهد تا گرممان کرده باشد بخندیم.  وقتی آبتین توی شکمم بود حس می‌کردم آیا از اینکه من مادرش شده‌ام خوشحال است!  بعدها دیدم قسمتی از من در او زندگی می‌کند که دوستم دارد جوری که یک آدم خودش را دوست دارد با همه‌ی اشتباهاتش،  جوری که یک آدم خانه‌اش را دوست دارد با همه‌ی آپشن‌های نداشته‌اش جوری که یک آدم وطنش را دوست دارد با همه‌ی آنچه می‌توانست به او بدهد و نداد یعنی شاید نداشت که بدهد مثل مادر که  گاهی آنگونه که ما می‌خواستیم نبود به خاطر آنچه از سر گذرانده و ما نمی‌دانیم چه بوده حتی وقتی مثل مادر داستان گاهی جسته و گریخته چیزهایی تعریف کرده و در ما خودش را بازتعریف کرده هم نتوانستیم بشناسیم.
        

2