یادداشت‌های مریم صبایی (3)

                اوایل تابستون شروعش کردم و هر روز یه بخش کوچیکش رو برای بچه هام خوندم،یه جورایی برامون تمرین صبر بود مثل قدیم‌ها که اگر یه قسمت سریال مورد علاقت تموم میشد با اینکه عاشقش بودی چاره ای نداشتی جز صبر، تا آخر داستان کنجکاو بودم چه دلیلی انقدر محکمه که یه مامان بتونه به خودش انقدررررر مرخصی بده
دلیل قطعا موجه بود ولی وقتی مامانی باید حواست به قلب شکستنی بچت باشه ،قلب هم مثل بعضی چیزای دیگه می‌شکنه حتی اگر سعی کنی نشکنه....

از دید یکی دیگه به افسردگی نگاه کردن جذاب بود
سعی یک نوجوون برای حل مشکل بزرگی که به نظر میرسه بزرگترها در مقابلش عاجز شدند و نتیجه دادنش یه کورسوی امید هست که هیچ وقت غافل نشیم از تغییر ،اینکه توی هر شرایطی ما هم میتونیم تغییر ایجاد کنیم،تغیرر های بزرگ
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                دلم میخواست فراموش کنم تلخی آخر داستان رو که تنها کسی که برمیگرده و دست تکون میده برای ماتیلدا برادرشه.
توی ذهنم دارم زندگی جدید ماتیلدا با خانم هانی رو تجسم میکنم
توی مدرسه باهم کلی خوش میگذرونند هر دو عاشق یادگیری اند و عصرها توی حیاط برای هم از کتابهای جدید که خوندند میگند.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.