یادداشت محمدهادی رمضان‌زاده

                من عادت کردم به چپکی رفتن، اول این رو خوندم و بعد چون خیلی خوشم اومد، رفتم سراغ پشت میز عدلیه -که یکم تو ذوقم خورد؛ یک سر و گردن از «پشت میز عدلیه» بالاتر بود! از نظر طنز و قلم و روایت‌پردازی و خوش‌خوانی. جای تعجب هم نیست که کتاب دوم از کتاب اول بهتر باشه. درود به عالیجناب حاج‌آقا قاضی عدلیه امین تویسرکانی. بیش باد :)
‌
پی‌نوشت: یه یادداشت پیدا کردم از نه‌چندان وقت قبل که توی تلگرام منتشر کرده بودم. میذارمش پای همین یادداشت، تا بمونه! :)
‌



-
وقتی اقیانوس وارد عدلیه شد

‌
نمی‌دانم چه شد من را گرفت. طنز را می‌گویم! به خودم آمدم دیدم توی بیوی اینستاگرامم نوشته‌ام طنزنویس. مشتی کپشنِ صدتا یه‌غاز هم می‌نویسم و پایینشان هشتگِ #طنز و #قینوس و #فکاهه می‌زنم و توقع دارم همۀ آدم‌های باسواد واجد شرایط صاحب اکانت در اینستاگرام من را فالو کند، قینوس‌هایم را بخواند و کامنت «خداخیرت‌بده‌خیلی‌خندیدم» حواله‌ام کند. ضایع‌تر از این؟ برگزیدن لقب #ابوقینوس برای طنزنویس عظما، کمدین مطرح دانشگاه...! اما خورشید واقعیت همیشه پشت ابر نمی‌ماند. و البته درمورد من، واقعیت مشتی بود که پای چشمم بادمجان کاش؛ وقتی بامزه‌ترین شوخی خودساخته ام را توی جمعی از طنازان و طنزفهم‌ها گفتم و با قیافه‌های عبوس و لبخندهای ماسیده‌شان روبرو شدم. از تک و تا نیفتادم. درواقع طنز دست از سرم برنمی‌داشت. وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت و می‌خواستم فیلم یا سریالی ببینم اول از همه ژانر کمدی سایت‌ها را زیر و رو می‌کردم. هنوز هم سرکی که به اینستاگرام می‌کشم، صفحه طنزپردازها و طنزنویس‌های مطبوعاتی را به امید طنزی تازه‌ساخت و تازه‌ساز ورق می‌زنم. هنوز یک قفسه کامل کتاب‌خانه‌ام مملو از کتاب‌های کمدی و محله طنز و کتاب‌های آموزش طنزنویسی است. من دست از طنز برداشته بودم، طنز دست از سرم برنمی‌داشت. تا کی؟ دقیقا تا ده ماه و سه هفته و دوروز پیش. از آن‌موقع طنز شده دشمن خونی‌ام که می‌خواهم سر به تن خودش و نویسندگانش نباشد! تا قبل از این، بیشتر به محبوبی ترک‌شده می‌مانست؛ و معشوقی که به إکس تغییر وضعیت داده. اما ازآن‌موقع شده دشمن خونی‌ام! برای کوچکترین ضربه به مفهوم طنز، ساعت‌ها برنامه میریزم، محاسبه می‌کنم و نقشه می‌چینم. طنز و دامنه گسترده‌اش از فکاهه و هجو و طنز و هزل، تا فیها خالدون دشمنم شده‌ و انهدام خودش و پیروانش را رسالت خودم فرض می‌کنم! بله،من شوهرعمه شده‌ام. یک شوهر عمه وظیفه‌شناس که بیمزگی و ضدطنز بودن را رسالت مهم خودم می‌دانم. اگر متلک ضدطنز یخ‌بسته ای به ذهنم برسد و بنا به ملاحظۀ موقعیت، نگویمش احساس می‌کنم در حق خودم و دیگر شوهرعمه‌ها خیانت کرده‌اممی‌خواهم از آدم‌های بامزه و شوخی‌های خنده‌دار نشانی نباشد؛ از دایی‌ها و شوهرخاله‌های سر و زبان دار. از استندآپ‌کمدین‌ها. از طنزسرا‌ها و طنزنویس‌های مطبوعات.

‌

‌با این همه کتاب یکی از دشمنانم «وقتی اقیانوس وارد عدلیه شد» را خواندم. روایت‌های طنز امین تویسرکانی قاضی جوان و دست به قلم از پشت میز قضاوت. با لحن شیرین و طنز پخته‌ای سختی‌ها و آسانی‌ها و تلخ و شیرین کار نچسبش در دادگستری را روایت کرده و الحق به چشم شوهرخاله‌ای جذاب و خواندنی است. ولی من که شوهرعمه باشم، مسلط شدن است به ابزار طنز برای واژگون‌کردن و تهی کردنش از مفهوم و خلع کردنش از جمیع اعتبارات و غیره‌ذلک. طنز خوب بخوانی. طنز مکتوب، طنز شفاهی، طنز دراماتیک. فرق هجو و کمدی و فکاهه و بذله را بدانی. بدیهی است که برای ضربه‌زدن به دشمنانت بایدآن‌ها را دقیق بشناسی! پس برای یک‌شوهرعمۀ وظیفه‌شناس خواندن طنز خوب مثل نان شب لازم است. اگر کتاب خواندنی و خوشمزه و راحت الخوانش می‌خواهید، «وقتی اقیانوس وارد عدلیه شد» را بهتان توصیه می‌کنم. بخوانید و به شوهرعمه هایتان هم معرفی کنید تا بخوانند!


پ.ن: اولین کتاب امین تویسرکانی «پشت میز عدلیه» بود و از زمان مجردی -و آن اوایل که یک متاهل معمولی بودم، نه یک شوهرعمۀ پرومکس!- همیشه توی کتابفروشی‌ها جلوی چشمم رژه می‌رفت. هفته قبل بعد ازتمام کردن «وقتی اقیانوس...» که جلد دومش است، سفارش دادم. با این ترتیب احتمالا در دنیای موازی اول پیراهن می‌پوشم، بعد زیرپیراهنی...هارهار هارهار...

        
(0/1000)

نظرات

به‌نظرم پشت میز عدلیه خیلی نمکی و جذاب بود.پس‌ در همین لحظه  که دارم برای شما مینویسم در حال دانلود صوتی کتابم و همین امشب میخونمش!ممنون که براش نظر نوشتید.
2
به نظرم «وقتی اقیانوس...» به طرز محسوسی خوش‌نمک‌تر بود. هرچند، پشت میز عدلیه هم کتاب خوبی بود، ولی خوش به حال شما که اول، اولیو خوندین!
‌
و البته، امیدوارم ضدحال نشه!😅 
اگه شبیه قبلی باشه باز هم برنده شدم.خیلی نخندیدم اما شیرینی و گاهی مضحک بودن اتفاقات هنوز یادمه.
تشکر دوباره🌹
@mh_ramezanzadeh 
پدر جامانده از پسر
 رمانی بقلم خانم مرضیه نفری درسال ۱۳۹۹ بچاپ رسیده است. 
داستان پدری است بنام سالار که بیشتر اورا بانام مادرش می شناختند. مادری که درزمان خود شاخص بود ویک قدم از  جلوتر از زنان دیگر ، سواد را بدیگران میآموخت. و از بهداشت و واکسن سر درمیآورد. 
سالار تنها درگوشه ای جدا از خانواده زندگی میکرد.وقتی که دعوا برسر قلمدان عتیقه با مرد شمیرانی زندان نصیب اوشد. وقلمدان هم نصیب دولت .
مرد خسته و رانده شده از خانه خود شکار رژیم شاه میشود . وهمراه اسماعیل هفت خط  تانقش شعبان بی مخ را بازی کنند به نون ونوایی برسند، اوضاع خراب خود را سامان دهند.وسالارداستان ماهم می خواست دنیای  سهراب و سرنارا از نو بسازد.دراین پیچ وخم بازی  تا چشم باز میکند.ماجرا جور دیگری رقم می خورد  .سهراب زخمی را درگوشه اتاقش پنهان کرده جان وروحش درآتش میسوزد وناله های سهراب از گلوله دردستش  امان رااز اوبریده. شرایط سختی  که آوردن دکتر هم وضعیت را خطر ناک تر میکرد .آذر وسرنا