یادداشت سمیه بینا

                آخرین روز ۱۴۰۱، فروغ خانم مهمانم بود. دستم به جارو و دستمال بود. گوش و ذهنم را سپردم به مهمان عزیزم. روایت زندگی‌اش آنقدر جذاب و شنیدنی بود که دلم میخواست گوشه‌ایی بنشینم، چای بنوشم و با دقت کلمه به کلمه روایتش را به جان بخرم؛ اما کارهایم آنقدر عقب افتاده بود که مجال نشستن نداشتم.
خیلی نرم در میان داستان پلی میزد به گذشته و بعد از برگشت آرام و متین پیش می‌رفت. 
ماجرای فرزند اول و دومش مرا برد به پانزده سال پیشم؛ تجربه‌ی مشترک مثل سیبی در گلویم جاخوش کرد؛ کم کم یا شنیدن ادامه ماجراهای زندگی‌اش، سیب آب شد و صورت و دلم را شست.
 نگرانی ها و دغدغه هایش برایم قابل درک بود؛ اما صبرش عجیب. 
 انگار مادر شهید بودن صبری لازم دارد که هرکسی لایقش نیست؛  دردانه‌ها را یکی یکی برگرداندن به صاحب امانت، محکم سر آرمانها ایستادن و باز حاضر به فداکردن جان و مال بودن، کار هرکسی نیست؛ باید زینبی بود.
روح شهیدان خالقی پور و پدر  مهربان و مجاهدشان  شاد🌺🌺🌺
        
(0/1000)

نظرات

درود
یادداشت تان زیبا، جالب و خواندنی بود. سپاس.