یادداشت رعنا حشمتی

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر
        واقعا عجیب بود.
چونکه من از سه نفر، کلی تعریف ازش شنیده بودم و ازش خیلی انتظار داشتم...
با تمام این ها، عاشقش بودم.
و پنج ستاره، حلالش :دی
در ضمن... با اینکه فکر می‌کردم که گریه نمی‌کنم، وسطش آنقدر گریه کردم که نمی‌توانستم دیگر بقیه‌ی کتاب رو بخونم و جدن دلم داشت می‌لرزید... با اینکه شاید اصلا احتیاجی به گریه نبود... یا کلا کتاب خیلی غم انگیز نبود...
بنظرم کارلا...(شاید نه خیلی! نمی‌دونم!) شبیه دخترستاره‌ای بود! اگر نبود هم... من رو یادش می‌انداخت.
ممنون از همه‌ی کسایی که بم پیشنهادش کردن و از حانیه، که بم دادش :)
و لیلی، که هی اصرار کرد که بخونمش...
و یاسی، که پیشنهادِ اولیه رو داد :>
و حتی میتونم از خانم توکلی که به یاسی معرفی‌ش کردن هم تشکر کنم :-" :))))
در کل، از همه ممنون!
خب بذار از نویسنده‌ش هم تشکر کنم که اینقد کتابِ خوبی نوشته بود :))
وای خدا...
جدن حس و حالش هنوز باهامه....
و وقتی شروعش کردم، اینقدر خوندم تا تموم شد! یعنی زمینش نگذاشتم!
برادلی >><<
تیکه‌ای از کتاب:

- در درون همه خوبی هست. همه، شادی، غم و تنهایی را احساس می‌کنند. اما گاهی مردم خیال می‌کنند که کسی، هیولاست، به خاطر اینکه نمی‌توانند خوبی‌ای را که در درونش هست، ببینند... بعد، اتفاق وحشتناکی می‌افتد.
-می‌کشندش؟
-نه، چیزی بدتر ار آن! یکی بهش لقب هیولا می‌دهد و بقیه، کم‌کم به همین اسم صداش می‌زنند و با او مانند یک هیولا برخورد می‌کنند. پس از مدتی، خودش هم باورش می‌شود! فکر می‌کند که واقعا هیولاست! بنابراین، عین هیولا رفتار می‌کند. با وجود همه‌ی این‌ها، او هیولا نیست و خوبی‌های زیادی در عمقِ وجودش نهفته است.

تمومش می‌کنم این ریوویوی مسخره رو :دی (درک کنید خب! هیجان زده‌م...)
      
24

8

(0/1000)

نظرات

درک می کنیم! خب هیجان زده بودی!

0