یادداشت Sh M

Sh M

1400/11/08

                کلاس سوّم دبستان بودم. از شهرکتاب خریده بودیمش. وقتی اومدیم خونه، نشستم و یه‌ضرب رفتم جلو انقدر که شیفته‌ش شده بودم، عاشقش شده بودم. بعد از این‌که خوندمش، صبح فردا، رفتم و انقدر با خانواده راجعش صحبت کردم و اندر مزایاش گفتم که بابا ازم گرفت که بخوندش. یادمه توی اون مدّت یه‌ بار، یه‌ بار، حتّی یه‌ بار هم سرش رو بلند نکرد. حتّی با ما هم صحبت نکرد. موقع ناهار هم غذاش رو تندتند خورد و پاشد بقیه‌ش رو خوند. بعد که تموم شد اومد نشست پیشم و با هیجان بخشای موردعلاقه‌ش رو برام تعریف کرد. :)))
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.