بریده‌ کتاب‌های بهار ه.ف

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 250

من در زندگی شخصی کارهایی کرده ام که جرئت انجام نیمی از آن را هم ندارید؛ به جایی رسیده ام که ده ها پله از آن عقب ترید و تازه اسم ترس و بزدلی تان را هم گذاشته اید عقل و درایت و با این دلخوشی دارید خودتان را فریب می دهید. پس معلوم می شود که من در نهایت هنوز زنده تر از شما هستم. دور و برتان را خوب نگاه کنید! ما حتی نمی دانیم خود این پدیده زنده کجا زندگی می کند، چه هست و چه نام دارد اگر کتاباهامان را ازمان بگیرند و تنها رهامان کنند به آنی گم و پریشان می شویم و دیگر نمی دانیم چه باید بکنیم و چه نباید، چه را باید دوست بداریم و به چه نفرت بورزیم ، چه چیز را حرمت بگذاریم و چه چیزی را تحقیر کنیم. حتی خود انسان بودن هم برایمان بار گرانی است؛ انسانی با گوشت و خون واقعی خود. خجالت می کشیم انسان باشیم، عار و ننگ مان می آید، دوست داریم در همان هیئت من درآوردی بشریت ظاهر شویم. ما مردگانی به دنیا آمده ایم و مدت هاست که از پدرانی زنده، نطفه نمی بندیم و این وضعیت را بیشتر و بیشتر دوست داریم. ذائقه مان عوض شده ما...

2

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 249

رمان، قهرمان می خواهد اما این جا خصلتهای یک ضد قهرمان جمع شده. مهم تر از همه، کل ماجرا تاثیر ناخوشایندی خواهد داشت؛ چون همه ما کم و بیش از زندگی رو گردانده ایم و همه مان می لنگیم، حتی به قدری از زندگی فاصله گرفته ایم که وقتی با آن مواجه می شویم، یخ می زنیم و وقتی به یادمان می آورند که زندگی چیست تاب نمی آوریم. به جایی رسیده ایم که زندگی زنده واقعی را کار و چیزی در مایه های خدمتی سنگین تلقی می کنیم، و با خودمان توافق کرده ایم که بر اساس کتاب ها زندگی کردن بهتر است. گاهی خودمان هم نمی دانیم که چرا دور خود می چرخیم و در پی چه چیز هستیم و چه می خواهیم؟  اگر خواسته و بهترین آرزومان هم برآورده شود، حتی می توانم بگویم حالمان به جای بهتر شدن بدتر می شود. کاری ندارد امتحان کنید بیایید آزادی بیشتری به خودمان بدهیم دستمان را باز بگذاریم دایره عملمان را گسترده کنیم قدرت آقابالاسر ها را کم کنیم آن وقت است که به شما اطمینان می دهم بی درنگ باز دنبال آقابالاسر می گردیم...

2

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 146

از همان شانزده سالگی رفتم توی اخم و تخم؛ همان وقت هم حقارت افکارشان احمقانه بودن دانش، بازی و حرفشان مبهوتم می کرد... بدیهی ترین مسائل را درک نمی کردند و به چیزهای شگفت انگیز و جذاب علاقه ای نشان نمی دادند؛ این بود که ناخودآگاه ایشان را پایین تر از خودم می دیدم. عزت نفس خدشه دار شدن ام نبود که به این راه می کشاندم؛ محض رضای خدا با جمله های کلیشه ای پوسیده برنگردید به من بگویید : تو آن وقتها سکوت می کردی و رویا می بافتی، در حالی که آنها زندگی واقعی را فهمیده بودند. نه، عزیزان! آنها چیزی نفهمیده بود ؛ هیچ زندگی واقعی هم در کار نبود و قسم می خورند برای همین از دستشان بیشتر حرص می خوردم. کدام واقعیت ؟ آنها بدیهی ترین واقعیت را به شکل ابلهانه و خیال پردازنده ای درک می کردند و از همان وقت بود که عادت کردند بنده موفقیت باشند و در مقابلش سر فرود بیاورند. به هر چیزی که عادلانه و درست اما مظلوم و تحقیر شده بود سنگدلانه می خندیدند و مفتضحش می کردند. از روی عقل به سلسله مراتب احترام می گذاشتند و از همان شانزده سالگی دنبال گوشه نرم و به دست آوردن لقمه نان راحتی بودند... معلوم است که همه این ها از حماقت و الگوی غلطی است که تمام دوران کودکی و نوجوانی دورشان را گرفته بوده. تا مغز استخوان فاسد بودند.

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 90

آخر شما از کجا می دانید؟ شاید این بنا را فقط از دور دوست دارد و به هیچ وجه نمی خواهد نزدیکش شود شاید فقط دوست دارد آن را بسازد و نه این که در آن زندگی کند... انسان موجودی سبک سر و بی بصیرت است و شاید مثل یک شطرنج باز تنها جریان حرکت هایی را دوست داشته باشد که او را به هدف می رساند و نه خود هدف را. شاید تمامی اهداف روی زمین که بشر دارد برای رسیدن به آن تلاش می کند فقط روند قطع نشدنی حرکت باشد به عبارتی هدف همان راه و فرایند حیات باشد نه مقصد خاصی که چیزی نیست جز یک مشت فرمول ریاضی و دو دو تا چهار تا. آخر دو دو تا چهار تا که زندگی نیست عزیزان آغاز مرگ است! حداقلش این است که انسان همیشه به نوعی از این دو دو تا چهار تا ترسیده هم الان می ترسم. گیریم آدمیزاد کار و زندگیش را ول کند و فقط بیفتد دنبال دو دو تا چهار تا. در این راه اقیانوس ها بپیماید و زندگیش را فدا کند اما باز هم وقتی گشت و دو دو تا چهار تا را پیدا کرد از آن خواهد ترسید. آخر احساس می کند وقتی آن را پیدا کند دیگر چیزی برای جستجو ندارد.... انسان رسیدن به هدف را دوست دارد اما رسیدن که همه چیز نیست آخر این کار به شکل مضحکی تمام می شود خلاصه که انسان کلا مخلوق مضحکی است و ظاهرا مسئله همین است...

0

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 91

رنج چیست؟ رنج، تردید و نفی و انکار است... مطمئنم که آدمیزاد از رنج واقعی، یعنی از تخریب و هرج و مرج هرگز روگردان نیست. آخر رنج، یگانه دلیل ساختن است. درست است که ابتدای حرف هایم گفتم_ به نظر من _دانش و آگاهی بزرگترین بدبختی بشر است اما خوب می دانم که بشر آن را دوست دارد و با هیچ سرگرمی و رضایتمندی دیگری عوضش نمی کند. بله مسلم است که دانش ورای دو دو تا چهار تا عمل می کند، اما بعد از اینکه دو دو تا چهار تا رو فهمیدی، نه تنها دیگر کاری برای انجام دادن نمی ماند، بلکه چیزی هم برای فهمیدن و دانستن باقی نمی ماند. آن وقت تنها راهش این است که هر پنج حسمان را کور کنیم و کنجی بنشینیم و تنها غرق تماشا شویم. با وجود آگاهی هم درست است که نتیجه همین است، یعنی کاری برای انجام دادن نخواهد بود، اما در آن موقعیت می توان گاهی به خود، رنج و آسیبی رساند؛ و این هم باز خودش یک کمی آدمی را سرحال می کند. هرچند متحجرانه و خصمانه به نظر برسد باز از هیچی بهتر است...

1

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 77

آدمیزاد است دیگر! همه اش از دل پوچ ترین دلایلی که به نظر می رسد اصلا ارزش ذکر کردن هم ندارد، بیرون می آید؛ دقیقا از همین که انسان همیشه و همه جا خواسته مطابق میلش رفتار کند و نه فقط طبق آنچه عقل و مصلحت به او می گوید. میل است دیگر، ممکن است مطابق مصلحت و منفعت شخصی هم نباشد یا حتی به باور من، گاهی اصلا نباید هم مطابق آن باشد.  خواست شخصی و آزادی و ارادی، خواستی کاملل خودی_هرچند وحشیانه ترین و بدوی ترین هوس_ رویا و خیالاتی شخصی که حتی اغلب تا مرز جنون آدم را به ستوه می آورند؛ این است همان منفعت اصلی از قلم افتاده که در هیچ طبقه بندی نمی گنجد و به قید و بند کلاسه شدن درنمی آید و هر سیستم و تئوری را می فرستد به درک. اصلا این فرزانگان از کجا شان این را درآورده اند که آدمیزاد حتما باید خواسته طبیعی و به هنجار و نیکوکارانه داشته باشد؟ چه اصراری است که حتما باید خواسته اش عقلانی و مفید باشد؟ آدمیزاد فقط برده خواسته خودش است؛ و این استقلالش را به هیچ قاعده و قانونی نمی فروشد. فقط هم خدا می داند که این خواسته و میل چیست و چه ماهیتی دارد... .

2

یادداشتهای زیرزمینی با چهارده تفسیر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 54

می دانید موضوع چیست؟ موضوع فهمیدن همه چیز است، پی بردن به همه چیز، همه ناممکن ها و دیوارهای سنگی و آشتی نکردن حتی با یکی از آنها. البته در صورتی که خودتان این سازگاری و آشتی را نخواهید و به مذاق تان خوش نیاید. مسئله رفتن و رسیدن به منفورترین نتایج تاریخ است، آن هم از طریق محکم ترین زنجیره های منطقی. و آن نتیجه، یک موضوع جاودانه است: اینکه حتی در وجود یک دیوار سنگی هم گویا خود ماییم که تقصیر کاریم، هرچند باز هم به وضوح مشخص است که هیچ تقصیری نداریم. پس باید ساکت و بی رمق تنها دندان برهم سایید و غرق در اشتیاقی شیرین، در همان حالت لختی و سستی، یخ زد و به این فکر کرد که حتی خباثت در حق کسی هم از دست تو ساخته نیست، به این که گمشده ات را نیافته ای، ممکن است هرگز هم نیابی، به اینکه همه این ها فریب و دروغ و حقه بازی بوده و اصلا معلوم نیست دست چه کسی یا چه چیزی در کار است اما به رغم این ابهامات و فریب ها هنوز هم درد می کشید و هرچه ابهام تان بیشتر می شود دردی هم که می کشید بیشتر است... .

7