آلنی، در برابر درخت مقدس ایستاده بود. در گوش او صدای غریبِ زنگ میآمد. چیزی در پشت تمامی پوست آفتاب خوردهی بدنش میلرزید. چیزی در زیر کاسهی زانوانش میلرزید. در درخت، محبتی نمیدید. ... «درخت! دوستی، تمام شد؛ تمام! بیشک یکی از پا درخواهدآمد_من یا تو...»