روز آخر، نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار. این ها را حسن آقا بعدا برایم تعریف کرد. می گفت:« وارد گلزار که شدیم، محمد دیگر حواسش با من نبود. ناغافل، دو سه قدمی از من پیش افتاد. ساکت بودم و نگاه میکردم ببینم چه می کند. سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت. لب هایش می جنبید. گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه. گاهی لبخند می زد. خیلی توی فکر بود. نگاهش را انداخت دورتر، سمت قبر های خالی و بعد سر چرخاند سمت من. گفت:« اون طرفا یه جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست.»