بریدۀ کتاب

تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

چشم هایش را دوخت بہ قالے و گفت: -یاد دوستم افتادم وقتے راه میریم، کتونے هاش این قدر پاره‌ان کہ تہ کفشش جدا میشہ، بابا ندارن. یخ کردم اولین جملہ‌اۍ را کہ بہ فکرم رسید گفتم: -این کہ غصہ نداره محمدم خیلے هم خوبہ کہ بہ فکر رفیقتے، خب اون کفش قبلے هاتو ببر بده بهش. چشمش را از قالے گرفت و دوخت بہ من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتے دو دو زدن مردمک‌هایش هنوزم یادم مانده غصه دار نگاهم کرد، با صداقتے کہ تہ تهش مےرسید بہ جایـے کہ مےدانستم، از من پرسید: -خدا راضیہ؟ بہ خودم آمدم! توی دلم گفتم، سادات! دیدی این بچہ چہ قشنگ بهت درس داد.

چشم هایش را دوخت بہ قالے و گفت: -یاد دوستم افتادم وقتے راه میریم، کتونے هاش این قدر پاره‌ان کہ تہ کفشش جدا میشہ، بابا ندارن. یخ کردم اولین جملہ‌اۍ را کہ بہ فکرم رسید گفتم: -این کہ غصہ نداره محمدم خیلے هم خوبہ کہ بہ فکر رفیقتے، خب اون کفش قبلے هاتو ببر بده بهش. چشمش را از قالے گرفت و دوخت بہ من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتے دو دو زدن مردمک‌هایش هنوزم یادم مانده غصه دار نگاهم کرد، با صداقتے کہ تہ تهش مےرسید بہ جایـے کہ مےدانستم، از من پرسید: -خدا راضیہ؟ بہ خودم آمدم! توی دلم گفتم، سادات! دیدی این بچہ چہ قشنگ بهت درس داد.

4

18

(0/1000)

نظرات

تا رضایت مادر رو هم برای اهدای کتانی های نو به دوستش نگرفت آرام نشد.  فکر شهید کجاها بود

2