بریدهای از کتاب سر بر خاک دهکده: روایت یک نویسنده از راهپیمایی اربعین به همراه چهار محافظش! اثر فائضه حدادی
1403/6/4
صفحۀ 68
چشمانم را تا ارتفاع کوله ها بالا می آورم و نگاهشان میکنم. به کهنگی و تازگیشان. به شیکی و معمولی بودنشان. به گونی بودن بعضی ها و برند بودن بعضی دیگر. به نوشته هایشان؛ به «تک تک قدم هایم را نذر آمدنت میکنم» و «من یک پزشک هستم. اگر نیاز داشتید خبرمکنید» و «نائب الشهید» و «هیهات من الذله» و «لبیک یا حسین» و «نکند سهم من از این راه فقط خستگی باشد؟» این آخری را که میخوانم دیگر نمیتوانم به تصویر قورت دادن ادامه دهم. اشک نمی گذارد.
چشمانم را تا ارتفاع کوله ها بالا می آورم و نگاهشان میکنم. به کهنگی و تازگیشان. به شیکی و معمولی بودنشان. به گونی بودن بعضی ها و برند بودن بعضی دیگر. به نوشته هایشان؛ به «تک تک قدم هایم را نذر آمدنت میکنم» و «من یک پزشک هستم. اگر نیاز داشتید خبرمکنید» و «نائب الشهید» و «هیهات من الذله» و «لبیک یا حسین» و «نکند سهم من از این راه فقط خستگی باشد؟» این آخری را که میخوانم دیگر نمیتوانم به تصویر قورت دادن ادامه دهم. اشک نمی گذارد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.