بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 131

قرة بن قیس که داشت نفس نفس می زد گفت:«حر...!حر...!حر بن یزید...!» با وحشت نگاهش کردم و گفتم:«حر؟!حر چه شده؟!او را کشتند؟» سرباز های دیگر با صدای ابن قیس ،دور من و او جمع شدند.شمر هم که داشت دور می شد،برگشت که ببیند چه شده است. ابن قیس همین جور داشت نفس نفس می زد.گفتم:«جانت بالا بیاید!» رفتم و کاسه ای آب براش آوردم.گفتم:«بخور.بنال ببینم چه شده؟» ابن قیس آب را خورد و گفت: «امیر...،حر بن یزید به لشکر حسین پیوست!»

قرة بن قیس که داشت نفس نفس می زد گفت:«حر...!حر...!حر بن یزید...!» با وحشت نگاهش کردم و گفتم:«حر؟!حر چه شده؟!او را کشتند؟» سرباز های دیگر با صدای ابن قیس ،دور من و او جمع شدند.شمر هم که داشت دور می شد،برگشت که ببیند چه شده است. ابن قیس همین جور داشت نفس نفس می زد.گفتم:«جانت بالا بیاید!» رفتم و کاسه ای آب براش آوردم.گفتم:«بخور.بنال ببینم چه شده؟» ابن قیس آب را خورد و گفت: «امیر...،حر بن یزید به لشکر حسین پیوست!»

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.