خلافکار

@tadaa

16 دنبال شده

3 دنبال کننده

                      
                    

باشگاه‌ها

مدرسه هنر آوینیون

216 عضو

آناتومی داستان: 22 گام تا استاد شدن در داستان گویی

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

خلافکار پسندید.
            دستور برای آزادی!

📚مگس ها: 

در ابتدا، قبل از اینکه کمی جزئی تر به نمایشنامه نگاه کنیم بگویم که، هنگام خواندن داستان، به طرز عجیبی کثیفی و آلودگی های شهر را، روی دستانم حس میکردم و دوست داشتم با هر صفحه ای که ورق میزنم، این کثافتِ حضور مگس ها و خون و یاس و مرگ را از روی دستانم بزدایم!

من هنگام خواندن هر متنی، ناخداگاه یک رنگ، برای داستان درنظر میگیرم.
با توجه به داستان، توصیفات، شخصیت ها....
و این رنگ انتخابی نیست، خودش در ذهنم شکل میگیرد؛
باید بگویم سر تاسر این نمایشنامه، رنگ خاکستری و مشکی از جلوی چشمم کنار نمیرفت...

📌اما اگر بخواهم دقیق تر درباره ی معنا و مفهوم داستان حرف بزنم، دیگر همه‌تان میدانید که سارتر پدر ما را با اگزیستانسیالسم درآورده!
پوچی و نیستی....

راستش برای من، داستان سختی بود.
حتی همین نوشتن درباره اش دشوار است، ذهنم جمع نمیشود برای آنچه که میخواهم بگویم و میدانم یادداشت خوبی از آب در نمی آید!

📌اما اینبار مفهوم "آزادی" را پررنگ تر به نمایش‌گذاشته و به صراحت حکم به آزادی میدهد!

نمایشنامه‌ی مگس ها، فریاد و اعتراض ناامیدی از وضعیت پررنج انسان است.

📌به دفعات زیاد، در مقاله های مختلف خوانده ام که سارتر از هایدگر الهام گرفته است و در اینجا هم برای مفهوم ناامیدی و خلاء و پوچی، این تاثیر پذیری کاملا مشهود است.او معتقد است با داشتن آزادی، دیگر قضاوت ها و دیدگاه های اطرافیان اهمیت ندارند و کسی که میخواهد آزادی داشته باشد باید گذشته اش را، خوب یا بد، کنار بگذارد.

📍هر داستانی یک سری کلید واژه هایی دارد که در "مگس ها" کلماتی همچون:
☆اضطراب: اضطراب از آمدن منجی و گرفتن انتقام و بعد، اضطراب از درستی یا نادرستی عملی که روزی رویایش را داشته.

☆فراموشی: فراموش گذشته برای دستیابی به آینده ای که در آن آزادی موج میزند.

☆مسئولیت: مسئولیت دربرابر مردم و به عهده گرفتن تمام خطاهایشان برای تبدیل شدن به یک قهرمان!

☆شرافت و پشیمانی: دو کلمه ی مهمی که مردم شهر، ترس و پشمانی از زنده بودنشان را، شرافت زندگی میدانند!
و......
به شدت، قابل لمس است.

اما اینبار تقابل بی واسطه ی خدا با مخلوقش.

📌 البته خدای خدایان، پادشاه خدایان، به طرز غریبی ناتوان است...یک جاهایی از شدت ضعف و ناتوانی زبان به توهین میگشاید.
خدایی که با ضعف مخلوق، قوی میشود، خدایی که برای قطره ای احساس ندامت در بنده، به التماس می افتد!

آقای سارتر از جان خدا چه میخواهی؟
چرا همیشه خدا برایت ناقص است؟
چرا نمیخواهی باور کنی که یک چیزی وسط فلسفه ات میلنگد؟

📌راستی:
سكون روابط مضحک و ناسالم باعث فقدان  
حركت و ناپویایی عمل شخصیت ها شده، یعنی نمایشنامه را از پویایی لازم تهی کرده!
البته در بقیه‌ی نوشته های سارتر هم فضا چنین است، و به این شیوه ی سکون وفادار مانده.

نمیدانم این حس را تجربه کردیه اید یا نه!؟ 
خیلی زیاد حرف برای گفتن دارم اما انگار به دلیل همین زیادیِ مطلب، قادر به گفتنش نیستم.

و در نهایت:
سارتر را دوست دارم اما این نوشته اش را نه...
          
خلافکار پسندید.
            مردی به دنبال ماه!

کالیگولا، نمایشنامه‌ای عجیب و پر از ابهام اما جذاب و گیرا!

ابهام به دلیل شخصیت نویسنده اش و گیرا به دلیل داستانش... بیشتر و پیش‌تر از هرچیزی شخصیت کامو برایم قابل توجه بود.
با خواندن ۱۰صفحه ی ابتدایی در پی این برآمدم که درباره‌ی شخصیت خود نویسنده  تحقیق کنم.
چند کتابی از کامو خوانده بودم اما به فکرم نرسیده بود که بخواهم عمیقا بررسی کنم.

📌تقریبا در تمامی نوشته های کامو، نشانه هایی از اعتراض به سیاست های جنگ دیده میشود.
آلبرکامو در جنگ جهانی اول پدرش را از دست داد و در فقر رشد کرد.
اما اعتراض اصلی جایی دیده میشود که در لفافه کالیگولا، فرمانروای دیوانه را به خون‌خوارِ حقیقیِ وقت مبدل میکند و کالیگولا را در نقش هیتلر جا میزند.
بزرگ‌زاده های فرهیخته و شاعر و تحصیلکرده و مدبر را فرومایه میداند و نشان میدهد که اگر مردم جان و مال و اختیار و خاک خود را به غارتگری چون او، بدهند چه اتفاقی ممکن است رخ دهد!!

📌اما چیزی که برایم جالب بود رفتار ضد و نقیص کامو است‌.
کامو دقیقا سایه ی سارتر است اما با تفاوتهایی...
سارتر خود را از پرچمداران  اگزیستانسیالیم میداند و براین عقیده استوار است.
علاوه بر اگزیستانسیالیم، نهیلیسم هم در نوشته هایش مشهود است و این را رد نمیکند!!

📌مضاف براین سارتر در خانواده ی مرفهی بزرگ شد و از ابتدا زیر نظر معلمان قرار گرفت.
📌اما کامو؛ نه خود را فیلسوف میداند و نه حتی اگزیستانسیالیت. درحالی که تماما میتوان آثار این عقیده را مشاهده کرد.

به علاوه، آلبرکامو فلسفه را ناشی از سیستم های پیچیده و نظم های طاقت فرسا میداند و برای همین از آن حذر میکند!!

📌کالیگولا با تمام رفتار های عجیبش اما با درصد بالا شبیه کاموی واقعی است با درحه خشونت کمتر (شاید)!
از نظر کامو هیچ چیزی اهمیت ندارد و درنهایتِ هرچیزی؛ پوچی است.

📌اما از طرفی دیگر؛ او را استاد لذت بردن از سادگی های کوچک زندگی میدانند و این رفتارهای متناقص در نوشته هایش هم پیداست!

📌اما وجه تشابه هر دو نفر ( کامو و سارتر ) در پوچ گرایی و آزادی است.
از دوره ی قبل وارد عقاید جدید و متفاوتی نشدیم.

برایم اهمیتی ندارد کامو راجع به عقیده اش چه نظری دارد اما او درحقیقت یک اگزیستانسیالیت است( چقدر نوشتنش سخته! ) 
او به دنبال ممکن کردنِ غیرممکن هاست و این از نظر او یعنی آزادی.

📌مردن یا نمردن فرقی نمیکند اما کشتن برای او جذاب است و او بازی با قدرت را دوست دارد.
قدرت، آزادی، هنر، عشق، فحشا همه و همه برایش یک وسیله ی ابزاری برای رسیدن به آن چیزی ست که او میخواد و آن هم فهماندن پوچی است، دراین راه هرچیز و هرکسی را از میان برمیدارد چون اهمیتی ندارد! 
هرچیزی در خدمت هدف...

📌کالیگولا مانند شخصیت گوتز (نمایشنامه ی شیطان و خدا_ سارتر) دستی بر جایگاه خدا میبرد و خود را تنها خدای آزاد معرفی میکند اما او هم محدودیت هایی را با خود دارد و در مسائلی که قدرت دارد مثل: زنا، تحقیر و کشتن افراط میکند!!

📌در نهایت از نظر من، این شخصیت یک خودکشی روحی انجام داده و برهمه چیز چشم بسته و درهای پوچی و عصیان را باز گذاشته تا بتواند جهانش را دربر بگیرد...

ارزشش را داشت:)
          
خلافکار پسندید.
                (⚠️هشدار لو رفتن داستان)
🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱

مرده های ناتوان، زنده های ناتوان تر...

°مرگ°، مسئله ایست که هر نویسنده ای دست کم یکبار، درباره‌اش اندیشیده و نوشته. موفق بودن یا نبودنش بماند..
اما فکرمیکنم بیش از هرکسی مسئله‌ی مرگ و زندگی برای سارتر با فلسفه ی اگزیستانسیالیسم، جذاب باشد.
سارتر اینبار کاری با خدا ندارد، به زیبایی مرگ را شیرین جلوه میدهد اما با ریزنکاتی که به آن اشاره خواهم کرد.
و دوباره از پوچی هایی مینویسد که وقتی داستان را میخواندم با حسرت میگفتم: راست میگوید!
و خودم را جای شخصیت ها قرار میدادم...
اما نکاتی که دراین نمایشنامه به چشم میخورد و من فهم کرده‌ام:

📌۱. حسرت برای گذشته ای که میتوانست بهتر باشد: 
ژان پل سارتر، در اغلب نوشته هایش، شخصیت هارا با حسرت های فراوان به نمایش میگذارد.
یکی از خصوصیات بارز افراد در جهان او، حسرت خوردنشان است.
در نمایشنامه ی " کار از کار گذشت" (که فیلنامه اش بهزاین نام است: آن سبو بشکست)، تفکیکی بین مرده ها و زنده ها دراین مورد نیست، چه‌بسا که زنده ها حسرت های بیشتری در دل دارند!
حسرت کار های نکرده، حسرت اینکه چقدر زمانشان زود تمام شد، چرا زودتر به فلان مکان نرفته اند، کاش با فلان شخص زودتر آشنا میشدند و ....
اما جالبترین نکته این بود که افراد زنده، حسرت های بیشتری داشتند و از مردگان دست و پا‌بسته تر بودند!

📌۲. دنیای مردگان شادتر بود: 
در جایی از داستان، پی‌یر باید تمرین میکرد تا مرده هارا، از زنده ها تشخیص‌ دهد، فرد راهنما به او گفت:
"فلانی را ببین، او حتما زنده است، چون شتابزده پیش میرود، چرا که زنده ها همیشه عجله دارد."
معیار آنها برای تمییز زنده ها از مرده این است که:
زنده ها همیشه شتاب میکنند، و هیچوقت به مقصد و منظور دلخواهشان هم نمیرسند.
او که غمگین است حتما زنده است، چرا که زندگی را آنقدر جدی گرفته و نقطه ای از آن را پیدا کرده تا بتواند ناراحتش کند. 
در دنیای مردگان فرقی ندارد  چه طبقه ای از جامعه هستی، فقر و ثروت آنجا معنا ندارد و به راحتی، دور از نگاه و حرف های‌ پشت سر؛ وقتشان را با هر که میخواهند میگذرانند و هرچه میخواهند میکنند.

📌۳.نگاه:
باز هم ساتر، ترس و معذب بودنش در برابر نگاه افراد را نشان میدهد.
وقتی مرده اند راحت و آزادند، چرا که کسی آنهارا نمیبیند.
میرقصدند حتی اگر رقصشان خوب نباشد...
میبوسند حتی اگر قبلا خجالت میکشیدند...

📌۴. مراجعت:
عشق حتی در جهان دیگر هم به کمک‌ افراد می آید. 
طبق ماده و تبصره ی بازگشت، اگر عاشق شوند و به‌ درد هم بخورند میتوانند طی یک روزِ آزمایشی به زمین برگردند، اگر موفق شوند ماندنی هستند.
اما (اگر) موفق شوند...
زمانی که مرده اند، هیچ دغدغه ای ندارند و تنها عشق آنهارا بهم وصل میکند، اما وقتی به دنیای واقعی برمیگردند؛ تازه بخاطر می آورند عشق همه ی آنچه که میخواستند نبوده!
و او در اینجا، حتی عشق را به پوچی میکشاند... عشقی که برای بقا کافی نیست و فقط میتواند کمک کننده و وصل کننده باشد، همانطور که سارتر میخواهد خواننده با درک این مطلب فلسفه اش را ناخواگاه میفهمد.
اکثر افراد موفق نمیشوند و دوباره بازمیگردند!
عشق هیچکدامشان را کمک‌ نمیکند.

📌۵. ناتوانی:
اینجا شاید کمی مطلب سیاسی_اجتماعی هم بشود.
_پیرمرد گدایی که نی میزند و پول کمی را برای امرارمعاش به سختی درمی آورد...
_دخترکی که داخل سبدش را میگردد برای پیدا کردن کیف پولش، غافل ازاینکه پسرجوان قبل‌تر، کیفش را دزدیده و کمی آنطرف تر به ریش او میخندد...
_دختر کوچکی که زیر دست ناپدری هرروز کتک میخورد چون پدرش‌ مرده و مزاحم زندگی جدید مادرش است... 
_جنبش های سیاسی و اختلاف طبقاتی که همه جارا فراگرفته...
و مردمی که هرر روز با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند، هر کدام به تنهایی جایگاهی جداگانه در این نمایشنامه دارند 
زنده هایی که میبینند و نمیخواهند کاری کنند که دقیقا اشاره به حکام و مسئولین آن مملکت دارد!
و مرده هایی که میبینند ولی نمیتوانند کاری کنند که مشخصا مردم را نشانه رفته!
این ناتوانی در حین خواندن نمایشنامه، حس عجیبی بود که انسان را به نیستی و پوچیِ وجودِ خود دعوت میکرد.
اینکه کسی صدایت را نشنود علی‌رغم اینکه فریاد میزنی یا وقتی میبینی ستم زمانه‌ات را و حالا که اطلاعات بیشتری بدست اوردی اما دیر شده و نمیتوانی کاری انجام بدهی؛ احساس پوچی و بی خاصیت بودن را در انسان ایجاد میکند و سارتر به هدفش میرسد.
اینطور به نظر می آید اگرچه آزادی در زندگی تنها یک توهم است( به عقیده ی‌ سارتر) اما شرطی لازم برای ادامه حیات است. و مردگانی که از این نعمت محروم اند.

سارتر یکبار دیگر در نمایشنامه ی "دوزخ" هم اینکار را کرده. 
احساس پوچی، ناتوانی ، حسرت گذشته را به طرق متفاوت به خورد خواننده میدهد. فضای هر دو داستان شبیه بهم نیست اما درنهایت یک چیز را میگوید.

و شاید همه ما، اصلی ترین چیزی که باید درک کنیم را، وقتی میفهمیم که کار از کار گذشته باشد!
                               آن سبو بشکست و پیمانه بریخت...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.