هوای اتاق گرم بود. دم داشت. حداقل به نظر ما این جور می آمد. سه تا کوسن سفید، آبی و سرخ وسط کاناپه تکیه داده بودند به هم. درست وسط کاناپه. جایی که ما همه زل زده بودیم به آن و هنوز خالی بود
آن شب با خاطرجمعی خوابیدم. با خاطرجمعی از اینکه تا وقتی آدمهایی مثل جعفر مدرس صادقی هستند دنیا هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است. جای قابل تحملی برای زندگی کردن است. و فکر کردم خدایا از من نعمت گوش دادن به قصه های جعفر را نگیر و شعور فهمیدن آنها را بهم ببخش