محدثه علیمردانی

محدثه علیمردانی

کتابدار
@Mhd_alimardani

19 دنبال شده

70 دنبال کننده

            - دانشجوی مهندسی 
- شیفته و مسحور ادبیات
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

نَقْلِ رِوایَت

174 عضو

بوطیقای ارسطو: ترجمه ی متن همراه با کنکاشی در تئوری بوطیقا

دورۀ فعال

🌱 تولدی دوباره 🌱

267 عضو

نامه های بلوغ

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

11

12

13

19

16

          ‌‌
راستش جهان‌های دیستوپیا هیچ‌وقت جذابیتی برام نداشتند. همیشه با دیدنشون / خوندنشون دچار اضطراب می‌شدم، خودم رو تو اون جهان تصور می‌کردم و دنبال راهی برای «برگشت» بودم. مدتی گذشت تا سعی کنم یا اونقدر تو داستان فرو نرم، یا به دنبال «سازش» باشم. چند وقت پیش مجذوب فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» شده بودم؛ داستان فیلم اینجوریه که چند تا دوست تلاش می‌کنند تا با هم شام بخورند، اما هر بار اتفاقی میوفته که همه چیز رو به هم می‌ریزه، داستان بین رویا و واقعیت و خواب روایت می‌شه. توی یکی از تلاش‌ها، دوستان دور میزی، روی توالت می‌شینند=) و فیلم جهانی رو تعریف می‌کنه که استفاده از 🚽 یه رفتار اجتماعی و عمومیه، اما غذا خوردن، یک کار خصوصی و شرم‌آوره. وقتی یه نفر گرسنه می‌شه، تو خفا و دور از چشم بقیه غذا می‌خوره. تا مدت‌ها بعد از این صحنه فکر می‌کردم چقدر «هنجارها» ساختگی و قراردادیه، و چقدر بشر به همه چیز عجیب عادت کرده. 
داستان #لاشه_لطیف هم در دوره‌ای تعریف می‌شه که تمام حیوانات به دلیل بیماری از بین رفتند و بشر به پرورش «انسان»‌هایی مخصوص خورده شدن، روی آورده. حالا این قضیه برای همه عادی شده، عادتی عجیب که انگار حتی وقتی ناهار قلوه مخصوص (آدمیزادی) با پوره و نخودفرنگیه، باز هم آدم‌ها دوست ندارند از حقیقت رفتارشون صحبت کنند. انگار هنجارها در عین سفت و سخت بودن، تغییر پذیر هم هستند. مرزهای اخلاقی بشر در طول تاریخ بارها کمرنگ شده، خط چین شده، ناپدید شده و همه ما شاهد فاجعه‌های عجیبی بودیم.
اما فضاسازی و روایت کتاب خیلی خوب بود، من مشکلم بیشتر با قصه‌گویی بود. شخصیت اصلی خیلی خوب با ما همراه می‌شه اما انگار قصه به اندازه‌ی فضا و جهان ساخته شده، کافی نیست. 
نمی‌تونم کتاب رو پیشنهاد کنم، قطعا خوندنش سخته. شاید بعد از #آدمخواران و #در_اردوگاه_محکومین سومین کتاب «آزاردهنده»ای بود که خوندنم. پس اگه یکم هم روحیات لطیفی دارید سراغش نرید.
اسفند قراره چی بخونید؟
        

13

        نویسنده روایتی رو تعریف می‌کنه از سربازی که وسط جنگ و خرابی با دیدن یک درخت گیلاس که پر از شکوفه بوده دیوانه میشه و از جبهه به قصد رفتن به خانه فرار می‌کنه. اون رو دستگیر می‌کنن و نمی‌فهمن که چه بر سرش میاد. انقدر تضاد این صحنه عجیب بود که مدت‌هاست دارم به اتفاقی که اون لحظه در درون اون سرباز افتاد فکر می‌کنم!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

16

          "چشم هایش"
-آشنایی‌ام: خیلی قبل از اینها، با این کتاب از طریق فضای مجازی آشنا شدم و ۱ یا ۲ ماه پیش، از کتاب‌فروشی حوض نقره تهیه اش کردم و بالاخره کمر به خوندنش بستم.
-خلاصه: این کتاب، به واسطه‌ی یک آقا ناظم سالخورده به دنبال کشف افسون چشم‌های بزرگترین اثر ماکانِ نقاش، یعنی پرده‌ی "چشم هایش" می‌پردازد. در طول داستان مشخص می‌شود که آخرین پرده‌ی استاد ماکان، به طرز عجیبی به سرّ داستان زندگی او تا چگونگی تبعید او به کلات و پایان زندگی اش، مربوط می‌شود.
-تحلیل محتوا: شخصیت پردازی؟ سیر داستان؟ فوق العادست! داستان به صورت اول شخص روایت می‌شود و تمام احساسات و افکار راوی برملا خواهد شد. به طرز عجیبی با راوی اخت شدم و قضاوت های نادرستم را پس گرفتم! نثری کمی سنگین دارد اما تار های زیرین روحتان را به لرزش و نواختن وا می‌دارد. و اما پایان داستان>>>
-تحلیل ظاهری: متاسفانه، ویراستاری کمی دچار مشکل بود و این برایم آزاردهنده بود:) از لحاظ کیفیت چاپ هم، قابل قبول بود. در باب طراحی جلد هم، فقط این را بگویم که جلد نسخه دیگر این کتاب را بیشتر دوست می‌دارم.
-نظر شخصی: شخصاً اینگونه داستان ها را می‌پسندم و با دل و جان می‌خوانمشان. طوری در فضای داستان غرق شدم که سالها بود چنین با شور و سرعت مطالعه نکرده بودم! البته که چندی بعد آن را بازخوانی خواهم کرد تا با درک و طرز فکر آن روزها، آن چیزی را که در توانم است از کتاب بگیرم.
-امتیاز: ۵/۵
پ.ن: حدوداً از صفحه ۱۴۰ الی ۲۰۰، اوج داستان و قسمت های رمانتیک و لطیف کتاب بود که دلم را آب کرد:) و این قسمت ها بود که از خود بی خود شدم:)
        

11

این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!"
          این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!" 
        

16

          ‍ در جهانی رو به زوال ماندن و بودن چه تاوانی دارد؟ که فکر کن پیکرت مانا شد و هفتصد سال در میان تاریخ قدم زد. روایت کرد و جنگید و خسته شد و باز هم ماند. آن‌چه انسان را برقرار می‌سازد، همین هستی بی‌پایان رنج‌آور است؟ 
سیمون دوبوار تلاشش را کرد تا خواننده را به این فکر وادارد، اما قصه "همه می‌میرند" در میان تفکرات جانب‌دارانه و تعصبات نویسنده، رسالتش را پیدا نکرد.
داستان از تاثیر یک معجون کیمیایی نشاءت می‌گیرد که تمنای انسان را برای نامیرایی اجابت می‌کند. در عصر جنگ‌های بی‌پایان قرون وسطی و انسانی که خرافه را بر علم ارجح می‌داند، اکسیر حیات به منزله بازی با مرگ و زندگی بود. و فوسکا، مردی بود که زندگی را یافت. جسورانه تن به آزمونی داد که خطا نداشت. و در میانه زندگی‌اش جاودانه شد و قرن به قرن جهان را پیمود تا هوس نویسنده را برای روایت کردن التیام بخشد. و در واقع داستان از همان‌جایی تمام شد که خواننده کشف می‌کند این همه خواندن و دنبال کردن، صرفا یک گزارش تاریخی و جغرافیایی است که احتمالا باید گفته می‌شد تا مخاطب را شیفته زندگی ابدی کند و یا درس عبرتی باشد، پندآموز.
فوسکا در مسیر زندگی‌اش آدم‌های متعددی را ملاقات می‌کند اما هیچ کدام در مقام عشق برای او ماندگار نشدند. که شاید هم‌زیستی فوسکا با دیگران از جنس وصل شدن بود. تا بخواهد قسمتی از خودش را که محصول تجربه است، مفید و پویا نگه دارد. اما در برابر عشق، او مردی می‌شد بی‌مقام و تجربه. مردی که در معدود دفعات عاشق شدنش، همه تلاشش را می‌کرد تا از معشوق زندگی ببیند. مردی که مرگ را شکست داده بود اما همه عمر در پوسته خاکستری مردارمانندش، تاریخ را قدم زده بود. و زنان راهبران این داستان بودند. هر بار که قصه دچار شکست روایی می‌شد، زنی با اندام ظریفش پیدا می‌شد تا روح و رنگ را به فوسکا بدمد. اکسیر حیات فوسکا همین عشق بود که او را ناتوان‌ترین انسان تاریخ می‌کرد. و او دیگر کسی نبود که جهان را قدم زده تا مرگ را پیدا کند.
زن‌های داستان شخصیت‌هایی کامل داشتند. کامل نه به معنای کمال داشتن، که خوب به روایت‌شان پرداخته شده بود. و سخت نبود کاترینای منفعلی را در کنار فوسکا تصور کنی که هیچ اعتبار و اختیاری کنار شوهرش ندارد. و بئاتریچه‌ای را پای دریاچه ببینی که زیر جامه‌اش قلبی سخت داشت و فوسکا با همه ثروت و مهرش حریف قلب او نشد.
ماریان، زنی زیبا و باهوش که حلقه آخر اتصال او از تاریخ به امروز بود. زنی که جمله ماندگار کتاب را از زبان او شنیدیم، "آیا بقیه را هم مثل من دوست داشتی؟" 
و رژین که آینه روبروی فوسکا بود. شخصیتی خودشیفته، به دنبال برتری و ماندگاری.
و همه لحظات زنانه کتاب، سرشار از تحول و اعتبار بود. درست همان‌جا که خانم دوبوار نشسته بود و فمینیست در جهان داستانش قدم زده بود.
روایت نثری ساده داشت و ترجمه‌ای متناسب با قلم نویسنده، و این نوع نگارش کلمات گاها دل‌زننده می‌شد و روند داستان را کند می‌کرد.
چرایی داستان برای من طولانی بودن فرسایشی کتاب بود. ماموریت نویسنده انگار نوشتن همه وقایع تاریخی از قرون وسطی تا دوران معاصر بود. که گاه فکر می‌کردم در این ملغمه تاریخی که شروع کرده، دست و پا می‌زند و راهی جز نوشتن و گذر کردن ندارد. گرفتار داستان شدن، شاید توصیف بهتری برای همه آن زیاده‌گویی‌ها بود.
در نهایت پیام اخلاقی گل‌درشت داستان را می‌گرفتیم اگر فوسکا به جای هفتصد سال، کمتر می‌زیست یا زبان سرخپوستان و جهانگرد و انقلابیون نمی‌شد. این‌که زیستن نه به درازای عمر که به عرض آن است که اعتبار دارد.
از سیمون دوبوار تعاریف زیادی شنیدم و امید دارم کتاب‌های دیگرش را با مهر بیشتری بخوانم. گرچه به نظر می‌آید جانب‌داری خوراک نویسنده است. چیزی که او را باقی نگاه می‌دارد و نامیرا می‌کند. 
فوسکا نام دیگر سیمون دوبوار بود.

همه می‌میرند/ سیمون دوبوار
ترجمه مهدی سحابی/ نشر نو
        

9

          میشه گفت اولین کتاب با ژانر فانتزیه که نویسندش ایرانیه و من خوندمش. مدتیه که تصمیم گرفتم آثار نویسنده های ایرانی هم بخونم چون به نظرم واقعا بهشون کم توجهی شده و اونا هم حق توجه دارن. 
نظرات زیادی راجع به این مجموعه دیدم که بیشترشون نظرات مثبتی بودن. منم کنجکاو شدم که اولین کتاب فانتزی که نویسندش ایرانیه رو با مجموعه گورشاه آقای گلشیری شروع کنم. 
نظرم به طور کلی راجع به کتاب اینه که جالب بود، اما محشر نبود. اوایل داستان که به شدت کند پیش میره و حتی بعضی جاها من میخواستم کتابو بزارم کنار اما خب شروع داستان همیشه قرار نیست هیجانی باشه. پس منم به امید اینکه هرچه زودتر به بخش های جذابش برسم این کتاب رو خوندم. اواسط داستان روند کمی بهتر شد. اما توی بخش های پایانی واقعا جالب شده بود. و همین دلیلی برای من شد تا تصمیم بگیرم ادامه مجموعه رو بخونم. 
اما خب نقاط ضعف زیادی هم داشت. به طور مثال شخصیت پردازی ها رو زیاد دوست نداشتم. خیلی سطحی راجع به شخصیت ها حرف زده شده بود و من به شناخت لازم نرسیدم و ارتباط خاصی باهاشون نمی گرفتم. اما کمابیش از مرجانه و الیان خوشم اومده بود. 
یکی دیگه از نقاط ضعف این بود که تکرار بیش از حد جمله ها و حرف ها رو داشت. یعنی واقعا نیاز خاصی نبود که یک جمله کوتاه و نه چندان مهم رو چند بار تکرار کنن. 
همچنین احساس می کردم تمام مکالمات یک جورایی سرد و بی روحن. گفتنش سخته اما نسبت به کتاب هایی که خوندم مکالمه بین شخصیت توی این کتاب سریع و کمی سطحی بود. اما توی اواخر داستان کمی بهتر شد. 
 به طور کلی ایده داستان جالب بود اما به خاطر تمام ضعف هایی که گفتم میخواستم بعد اتمام این جلد دیگه این مجموعه رو ادامه ندم اما پایان جالبش منصرفم کرد و امیدوارم در ادامه این مجموعه   این ضعف ها رفع یا حداقل کمتر شن. 
        

15