پیرمرد بر سر پلپیرمرد بر سر پلارنست همینگوی و 1 نفر دیگر3.117 نفر |7 یادداشتخواهم خواندنوشتن یادداشتبا انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.در حال خواندن0خواندهام28خواهم خواند2توضیحاتمشخصاتنسخههای دیگرکتاب پیرمرد بر سر پل، مترجم احمد گلشیری.یادداشتهای مرتبط به پیرمرد بر سر پلشقایق انصاری فر1402/08/10 فک میکنم آدمی که به کاری خوشه و برای اون تلاش میکنه ، یک مرتبه و به اجبار جنگ مجبوره اون رو ترک کنه براش دردناک و غمآلوده. حس بد میگیره ازینکه دیگه شاید مفید نباشه و نگران از فردای اون چیزایی که دیگه کنارشون نیست. جنگ هیچ وقت چیز خوبی برای کسی نداشته... 00مینا1403/01/30 00محمد خزائی1402/04/10 فضاش دوره، برای آدم امروز قابل دسترس نیست و همینگوی هم تلاشی برای دردسترس کردنش نمیکنه، هیچ تلاشی. 02عارفه مومن زاده1402/01/09 داستان به نظر خیلی ساده بود ولی میشه گفت نماد ها معنی داستان رو عمیق می کنند. پیرمردی که حتی با وجود جنگ مسئولیت پذیریش سرجاش هست حیواناتی که هر کدوم نماد دسته ای از موجودات یا انسان ها هستن گربه هایی که به قول پیرمرد خودشون رو میتونن نجات بدن کبوترهایی که بال پرواز دارن و نجات پیدا می کنن و بزهایی که معلوم نیست چه بلایی سرشون میاد . 03علیرضا غفاری1402/06/06 در بلاگ شخصیم در ویرگول تحلیلی بر عناصر این داستان نوشتهام. از این آدرس میتوانید به مطالعه آن بپردازید: https://vrgl.ir/6hRei با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.06سوده عابدی1402/05/28 داستانی کوتاه، تلخ و عمیق از جنگ. با زبان سرد همینگوی که تلخی را حتی بیشتر هم میکند. 014سهیل خرسند1401/09/15 پیرمرد بر سر پل یک داستان کوتاه مثل بقیه داستانهای کوتاه که چرکنویسی بیش نیستند نبود. حداقل به ۲ دلیل برای من اینطور نبود: اول اینکه جلوی پمپ بنزین در خیابان میرزای شیرازی سوار اسنپ شدم و اولین چیزی که به چشمم خورد داشبورد خودرو بود که رویش کاغذی نوشته بود امتیاز هیچ اهمیتی برای من ندارد اما خوشحال میشوم اگر یکی از داستانهای کوتاه روی داشبورد را مطالعه کنی! اولی رو برداشتم که این کتاب بود و خواندم٬ هنوز در این فکرم که چقدر کار راننده قشنگ بوده و چقدر خوبه هر چقدر هم که شده کتاب بخوانیم حتی داستانهای کوتاه اصلا هرچه که شد٬ فکر میکنم همه موافق باشید که خواندن یک کتاب حتی بد بهتر از نخواندن هیچ کتابیه. دوم به دلیل اینکه نویسنده در اوج سادگی یکی از زشتیهای چهرهی جنگ رو در مقابل همهی زندگی یک پیرمردِ تنها روبروی هم قرار میده٬ پیرمردی که نه زن داشت نه فرزند اما به فکر ۲ بز٬ ۱ گربه و ۴ کبوتری بود که از آنها مواظبت میکرد٬ خودش که محل زندگی خود را ترک کرده بود از کنار پل تکان نمیخورد اما در ذهنش خود را فراموش کرده بود و به آنها فکر میکرد و میگفت: سر گربه بلایی نمیاید چون میداند چطور از خود مواظبت کند اما آنهای دیگر... لعنت به هر چی جنگه. 02