بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آتش دزد

آتش دزد

آتش دزد

تری دیری و 2 نفر دیگر
3.8
33 نفر |
6 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

74

خواهم خواند

15

پومتئوس زنجیر های پاره شده را به کناری پرت کرد و زیر لب گفت: شاید اصلا در دنیای دیگری مخفی شدم! پرومتئوس ایزدی یونانی بود و همیشه در حال فرار. جرمش؟ دزدیدن آتش از زئوس و بخشیدن آن به انسان ها. مجازاتش؟ پرنده ای غول آسا جگرش را بیرون بکشد. ولی نه. در سال 1858 پرومتئون فرار کرد و به شهر من آمد. اما من کی ام؟ ( چه قدر سؤال می کنی!) من یتیم ام. شغلم؟ پولدارها را از شر ثروت شان خلاص می کنم. من و پرومتئوس خیلی زود با هم دوست شدیم...

لیست‌های مرتبط به آتش دزد

یادداشت‌های مرتبط به آتش دزد

Melika.H

1401/02/16

            آتش، عنصری قدرتمند که در زمان های قدیم انسان ها به آن دست یافتند. اما همه چیز به همین سادگی تمام نشد. انسان ها به آتش رسیدند و توانستند گامی بزرگ برای پیشروی به جلو بردارند بی خبر از خشم ایزدان. ایزدانی مانند زئوس که مسبب این کار یا به قول خودشان بلای عظیم را پرومتئوس می دانستند. خشمگین بودند. آن ها انسان ها را لایق داشتند عنصری به ارزشمندی آتش نمی دانستند اما پرومتئوس که تایتان _ نیمی انسان و نیمی ایزد _ بود، این چنین فکر نمی کرد. برای همین آتش را به انسان ها داد، لقب آتش دزد را گرفت و سختی 200 سال به زنجیر کشیده شدن را به جان خرید. به مدت 200 سال هر شب ایزد کینه و خشم با جثه ای عقاب مانند به دیدار او می آمد و جگرش را پاره پاره می کرد و بدنش بیرون می کشید تا وقتی که بمیرد و این روند هر روز ادامه داشت و پرومتئوس هر روز که بیدار می شد تا شب منتظر مرگ بود. مرگی که معنای واقعی مرگ نداشت. هر شب جسمش نابود می شد در حالی که روح خسته اش به مدت 200 سال در آن زندانی بود. اما چه می شود اگر یک روز هرکول قوی ترن موجود جهان او را آزاد کند ...
کتاب آتش دزد رمانی با مضمونی متفاوت و عجیب بود. موضوع درباره اساطیر باستانی یونان بود. درباره ی ایزدانی همچون زئوس، هرکول، پرومتئوس و ...
می توانم بگویم که این کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و داستان و چه از لحاظ قلم و سبک نوشتن نویسنده، با بقیه کتاب ها متفاوت بود.
نویسنده خلاقیت جالبی در داستان به کار برده بود. زندگی اساطیر یونانی را با انسان های قرن 18 تلفیق کرده بود. زمان ها و مکان ها مدام در حال تغییر بودند. در اول خواننده با دو داستان متفاوت در زمان ها، مکان ها و شخصیت های مختلف آشنا می شد. نویسنده هر دو داستان را همزمان و همراه با هم پیش می برد و در نقطه ای آن ها را به هم وصل می کرد.
شخصیت های زیاد با ویژگی های منحصر به فرد و متنوعی وارد داستان می شدند که خواننده خود به خود در روند داستان با ظاهر و باطن آن ها آشنا می شد.
نویسنده در اول خود را جای یکی از شخصیت های اصلی (جیم) داستان جا زد. در واقع داستان به گونه ای که انگار نوشته ی خود آن شخصیت است بیان می شد و در مواقعی که جیم (شخصیت اصلی) در مکان یا زمانی که داستان رخ می داد حضور نداشت مانند سوم شخص بود.
جیم به عنوان کسی که داستان را تعریف می کرد هر فصل را با سخن خود که مخاطب آن خواننده ها بودند شروع می کرد. سعی می کرد واکنش ها، سوال ها و افکاری که خواننده ها ممکن بود درباره ی فصل قبل داشته باشند را با حالتی طنز و جالب بگوید. انگار که می خواست خبردار بودنش را نشان دهد و از این روش با خواننده ها ارتباط بگیرد. و این اتفاق هم افتاد. ممکن بود که در اوایل داستان خواننده کمی گیج شود و چندان حسی به آن نداشته باشد ولی هر چه داستان بیشتر پیش می رفت شخصیت اصلی (جیم) و خواننده ارتباط بیشتری می گرفتند و این حس همزاد پنداری و مخاطب قرار گرفتن جذاب بود.
اما در مواقعی نویسنده از جانب خودش پی نوشت هایی در بعضی قسمت های داستان می نوشت که مخاطبش دوباره خواننده بود. اما این مثل نکته ی قبلی نبود. نویسنده در مورد بعضی چیز ها نظر می داد و حرف هایی از نویسندگی و حس خودش می گفت که ربط چندانی نداشتند. می توان گفت که اضافه و گاهی نا مفهوم و بی محتوا بودند؛ به گونه ای که خود من هم به عنوان خواننده در اوایل داستان این فرضیه که «نویسنده روانی ای بیش نیست!» به ذهنم خطور می کرد و گاهی این سوال که «نویسنده واقعا فکر می کند شوخ طبع است؟»  برایم پیش می آمد. اما همان طور که داستان پیش می رفت این نکته کمرنگ تر می شد و کم تر به چشم آمد.
به نظرم داستان خیلی نوشته ی قوی ای نداشت. نمی توان گفت که نویسنده قلم بدی داشت اما خوب هم نبود! موضوع بسیار جالب بود. شخصیت ها، مکان ها و اتفاقات به خوبی شرح داده می شدند و گاهی اوقات تشبیه های زیبایی هم در بخش هایی به چشم می خورد. اما با تمام این ها متن خیلی پربار نبود. نویسنده در بعضی بخش ها ضعف هایی از خودش نشان می داد و شاید آن چنان که باید نمی توانست جو و عواطف ساکن در موقعیت ها را ترسیم کند. خواننده می توانست تصویری کامل از داستان را در ذهن خود ترسیم کند اما انگار که آن تصویر با رنگ هایی محو و بی حال رنگ شده باشد، حس و حال موقعیت را به خوبی انتقال نمی داد. و به نوعی این نویسنده بود که خیلی رو بخش رنگ آمیزی تصویر ذهنی خواننده توجه نمی کرد و برداشت من از این نکته این بود که انگار همه ی گره ها به نوعی با هم برابر هستند و حس هایی مانند ترس، اضطراب، غم، شادی و … در آن ها به یک اندازه است شاید با اندکی تفاوت.
دو نکته ی آخر که بیان کردم باعث تضعیف سطح داستان شده بود اما با این وجود عواملی دیگر به خصوص موضوع و شخصیت های داستان این ضعف را پوشش می دادند و شاید در نگاه خیلی ها کتاب بدون اشکال و نقص باشد. به طور کلی اگر بخواهم جمع بندی نکات بالا را بگویم ، با توجه به موضوع خاص و خلاقانه ای که کتاب داشت به شخصه سطح توقع بالایی از پربار بودن متن و نوشته داشتم.
 در کل کتاب متفاوتی بود و می توان نویسنده را برای انتخاب همچین موضوع خلاقانه ای تحسین کرد اما همان طور که اشاره کردم سطح نگارش کتاب ضعیف بود و داستان روند جذاب و همراه کننده ای نداشت.
. . . :]
          
            هر که را دیدم و پرسیدم گفت یونان و یونان باستان را دوست دارد . میگفت بدش هم نمیاید که در باره الهه هایش هم اطلاعاتی کسب کند . به اتفاق در باره قرن نوزده میلادی پرسیدم گفتند به شدت دوستش دارند و به نظرشان فوق العادست. حالا اگر ترکیباش با هم باشد چه ؟ به نظرم چیزی فرای رویا بود ولی اشتباه میکردم. 
در کتاب آتش دزد داستان درباره پسری کوچک بود که با عمویش به خانه ثروتمندان میرفتند و عمو ادواردش سر انها را با اجرا کردن نمایشی گرم میکرد و پسرک به دزدی مشغول میشد؛ تا اینکه یک روز پرومتئوس تایتانی که از دست ایزد خشم فرار کرده بود به زمانی میرسد که جیم و عمویش در شهر عدن سرگردان بودند و منتظر فرصتی برای چاپیدن ثروتمندترین فرد ان شهر " اقای ماکلفریت" تئوس _ مخفف شده پرومتئوس_ به دنبال قهرمانی انسانی بود که او را از وضع بدی که درش بود نجات دهد و عمو ادوارد و جیم به دنبال ثروت هنگفت اقای ماکلفریت ؛ که ناگهان همان روزی که در خانه ی اقای ماکلفریت بودند پلیس زنگ در را زد و گفت به دنبال اشخاصی با نشانی او _عمو ادوارد_ و پسرک _ جیم_ میگردند …
داستان کتاب تقریبا جذاب بود و ذهن را مشلوغ میکرد که در انتها چه میخواهد بشود . در واقع تنها دلیلی که من کتاب را به پایان رساندم علامت سوال بزرگی در وسط ذهنم بود که میگفت قرار است در اخر چه شود که دیدم در اخر هم اتفاق خاصی نیوفتاد . 
متن داستان خیلی ساده و روان بود و پی نوشت های پی در پی ای که در پایین صفحات می امدند باعث میشد ذهن خواننده از متن داستان جدا شود و تا دوباره کمی با متن یکی میشد دوباره یک پی نوشت کاملا بی محتوای دیگر . 
به نظرم پی نوشت های پایین صفحات اساسا مشکل داشتند و باعث عصبی شدن خواننده میشدند؛ البته از انجایی که تقریبا تا اواسط ، داستان دو قسمت بود و هر یک فص در میان به یک بخش داستان میپرداخت ، در ابتدای هر فصل یک توضیح کوتاه در باره اینکه داستان کجچاست و چه شد میداد و به نظرم بهترین بخش این کتاب این بود چون من خودم به شخصه جزئییات داستان به سختی به یادم میماند و این کار به نظرم ویژگی مثبتی بود که توجهم را جلب کرد. 
توصیفات به نظرم جالب و خوب نبودند طوری که من با نگاه کردن طرح روی جلد فقط میتوانستم شهر و تئوس را تصور کنم ، شخضیت ها هم که به اندازه کافی بهش پرداخته نشده بود و من الان واقعا نمیدانم عمو ادوارد چه علایقی دارد تنها نکات خیلی بُلد شخصیتی را گفته بود و اصرار زیادی به همان چند نکته کرده بود . 
همان طور که پیش تر اشاره کردم ، توصیافت خوب نبودند. داستان در قرن نوزده پیش میرفت یعنی به عبارتی برق نبوده و در کل داستان حتی یک بار هم به این قضیه اشاره نشد . و اگر در ابتدای داستان زمان را نمیگفت حتی ممکن بود در صفحات پایانی به این فکر کنم که چرا به جای دویدن این همه راه ، فقط یک زنگ نمیزنند. 
یکی از نکات مثبتی که من به شدت در اوایل داستان خوشم امد ، الهه های یونانی بود و در فصل اول به نظرم مد که شاید بهترین کتابی باشد که میخوانم ولی توصیفات و پاورقی های خیلی زیادش مثل راننده نیسان ها صدایشان تمام مدت توی ذهنم داد میزند . 
در کل کتاب خوبی نبود به نظرم ، داستان در تمام طول داستان یک سطح هیجان داشت و پاورقی های عصاب خورد کن و کار های نا معقولی که در طول داستان انجام میدادند بدون گفتن دلیل انجامشان باعث شد به این فکر کنم که چرا این کتاب را فقط به خاطر این خواندم که دیگران به شدت دوستش داشتند.