معرفی کتاب چرا شد محو از یاد تو نامم؟ اثر افسانه نجم آبادی مترجم شیرین کریمی

چرا شد محو از یاد تو نامم؟

چرا شد محو از یاد تو نامم؟

4.4
16 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

24

خواهم خواند

40

ناشر
بیدگل
شابک
9786226863124
تعداد صفحات
372
تاریخ انتشار
1399/11/4

لیست‌های مرتبط به چرا شد محو از یاد تو نامم؟

یادداشت‌ها

اِلی

اِلی

1400/10/16

        افسانه نجم آبادی، استاد تاریخ و مطالعات جنسیت دانشگاه هاروارد، که اجدادش نقش برجسته ای در تاریخ مشروطیت داشته اند، یکی از نام آورترین محققان حوزه مطالعات زنان در ایران پس از مشروطه است. بسیاری از دستاوردهای نجم آبادی همچنان در ایران ناشناخته باقی مانده اند و از این جهت میتوان کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم» را تلاشی تحسین برانگیز در شناخت این پژوهشگر به جامعه خوانندگان فارسی زبان دانست، گرچه پیش از این، کتاب «زنان سیبیلو، مردان بی ریش» با تصحیحاتی به بازار کتاب عرضه شده بود.
در این کتاب، نه مقاله گردآوری شده اند که شش مقاله از زبان انگلیسی ترجمه شده اند. در این یادداشت به چند مقاله از میان مقاله های این کتاب که نظر نگارنده را بیشتر به خود جلب کرده اند اشاره خواهد شد.
«حکایت دختران قوچان» نام یکی از کتاب های نجم آبادی است که در آن مفصلا ماجرای فروش دختران قوچان را واکاوی کرده است. مقاله «چرا شد محو از یاد تو نامم» که نام این کتاب برگرفته از آن است، محتوای کتاب را بطور خلاصه بیان می کند. حکایت فروخته شدن دختران قوچان یکی از مهم ترین و اثرگذارترین وقایع دوران مشروط است. نجم آبادی در این مقاله نشان می دهد چگونه ناکامی و شکست در بازگرداندن دختران قوچان به دیگر ارکان نیز نفوذ کرد و شکستی همه جانبه برای اقتداری پوشالی رقم خورد. یکی از نکات بسیار قابل توجه این مقاله بحث بر سر مفهوم «وطن» است. از آنجا که دختران قوچان گویی ناموس «ملت» بودند که به غارت رفته بودند، فروختن آنها به قومی «نامسلمان» به مثابه فروختن وطن بود. در نتیجه، در طی این فرایند وطن مفهومی زنانه می یابد و در اذهان به موجودی دفاع کردنی تبدیل می شود. در خلال مقاله نجم آبادی به ضعف تاریخ نگاری مشروطه اشاره می کند و نقاط مبهمی را توضیح می دهد که از دید دیگر تاریخ نگاران پنهان مانده است. به نظر می رسد مولف پیش از هر هدف، در نظر داشته است که نقش زنان را در تاریخ مشروطه، هرچند نقش دلاورانه و شرافتمندانه ای نباشد، نشان دهد و غفلت بزرگ تاریخ نگاران و تلاش نه چندان معقول آنان در ثبت تاریخی «بدون جنسیت» را تصحیح کند.
از میان مقالات ارزشمند دیگر که انتخاب برای معرفی از میان آنان بسیار دشوار می نماید، مقاله «"نیکو ترین داستان" حکایت کیست، زلیخا یا یوسف» که نتیجه همکاری نجم آبادی با گاین کارن مرگوریان است، تفسیری نو بر حکایت یوسف و زلیخا محسوب میشود و فارغ از محتوای آن، کلاس درسی بر تفکر انتقادی و روش شناسی علوم انسانی است. نجم آبادی با استفاده از روایت قرآنی، تفسیرهای نوشته شده بر آن، متون ادبی نظیر نصیحت الملوک ها و قصص الانبیا و همچنین اشعار رابطه بینامتنی میان این روایات را بررسی می کند. برای پرهیز از بیان مطالب مقاله، تنها به دغدغه نویسنده اشاره میشود: تفسیرهای نو از روایتی کهن، می تواند نگاه نسبت به زنان را تغییر دهد، آن هم تحت نظام مردسالاری که میل او را تهدیدی برای جامعه میداند.
در پایان به منظور راهنمایی خوانندگان احتمالی این سطور درباره نجم آبادی به برخی از نوشته های این محقق که هنوز به زبان فارسی ترجمه نشده اند اشاره میشود:
Islamicate Sexualities, Translations across Temporal Geographies of Desire
Encyclopedia of Women and Islamic Cultures
Gendered Transformations: Beauty, Love, and Sexuality in Qajar Iran

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

ویدئو در بهخوان
          کاشمر که زندگی می‌کردم اگر هوا کمی سرد می‌شد همه می‌گفتند قوچان برف آمده، اگر نمی باران می‌زد قوچان سیل آمده بود اگر کمی سرد بود قوچان بوران شده بود. در کودکی‌ام و حتی حالا هم می‌دانم که قوچان سرد است ولی سرمایش را به جان حس نکرده‌ام. خدای من اولین بار کی بود که ترانه‌ی «دختر قوچانی» را شنیدم و عاشق فضای غمبارش شدم « یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید » و دور خودم چرخیدم. ترانه با آفتاب شروع می‌شود که لب کوه نورافشون است و یار هم تنگ طلا به دوش مشغول غمزه فروختن است ولی در انتها می‌خواند که «‌نگارم بر سر بوم اومد و رفت/چاره ندارم/ که یارم طلاجون اومد و رفت/ چاره ندارم/ چراغ رو پر کنید از روغن گل/ چاره ندارم/ که یارم چشم گریون اومد و رفت/ چاره ندارم»
ابتدای ترانه آفتاب نور افشون است و یار به تمامی پیدا و در جریان. انگار بودن یار عین بودن آفتاب است. اما چرا وقتی یار چشم گریون اومد و رفت عاشق می‌خواهد که چراغ را از روغن گل پر کنند؟ انگار نبودن معشوق روز را شب کرده و یار خورشید که چراغ آسمان بوده است را با خود برده. همین فکرها مرا واداشت دنباله‌ی داستان «دختر قوچانی» را از این ترانه بگیرم و برسم به افسانه نجم آبادی و کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم» که قسمتی از کتاب داستان به غارت بردن دختران قوچان به جای خراج سالی است که محصول زمستانه را ملخ خورده و حاکمان باز هم همان خراج هر ساله را می‌طلبند. مردان معترض را به تیر می‌بندند و پنجاه شصت نفری را هم می‌کشند. آنگاه دختران را به ترکمانان می‌فروشند حتی خردسالانشان را هم. جایی خوانده‌ام که آنها را بردند تا در کاباره‌هایشان برقصند و آواز بخوانند و بنوازند. چه سرنوشت تلخ غم‌انگیزی این که تو را بدزدند و بعد به رقص وادارندت یا از تو بخواهند آواز بخوانی. آخ که چقدر دلم می‌خواست آن اجراها را می‌دیدم. آن دخترکانی که غمشان را می‌ریختند در تنشان و پیچ و تاب می‌خوردند. غمشان را می‌ریختند در صدایشان و آواز می‌خواندند. فکر می‌کنم آن زمان‌ّها زن را مثل بهایم تصور می‌کردند، مثل حیوانات سیرک. جسمشان مهم بود نه روحشان. لابد فکر می‌کردند زنها روح و احساس هم ندارند. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر می‌کنم آنقدر که آن زمزمه‌های بین دختران قوچان با نامزدهای قوچانی‌شان را هم می‌شنوم. می‌شنوم که مردها بهشان  قول می‌دهند نمی‌گذارند کسی دستش بهشان برسد. می‌شنوم صدای بوسه‌هایشان را هم و بعد همه‌اش دود می‌شود کسی آن گرگ و میش پیدایش نمی‌شود که دختران را از چنگال زور نجات بدهد، مردان بدون آنها زنده می‌مانند با خاری خلیده در دل. شبیه افسانه‌هاست. خدای من کجا دیگر این داستان را خوانده‌ام. در افسانه‌های قفقاز که روزگاری دچارش بودم و از همه بیشتر داستان ساری گلین  که قلبم را در خود مچاله می‌کرد. 
عجیب نیست که آنجا در آذربایجان که خاستگاه این افسانه است هم سرد است. عجیب نیست که ساری گلین داستان دختری به نام سارای است که نامزدی دارد و عشق و عاشقی بینشان در جریان است. حاکم وقت که وصف زیبایی سارای را می‌شنود دخترک را به زور می‌برد. سارای که دیگر چاره‌ای نداشته و از نامزدش هم خبری نمی‌شود که نجاتش بدهد  در مسیر تن را به آب خروشان رودخانه‌ای می‌سپارد و غرق می‌شود. عجیب نیست که ساری گلین در زبان ترکی به معنای عروس زرد است و در افسانه‌های آذربایجان نماد خورشید است که در زمستان ربوده می‌شود. اگر رقص‌های ساری گلین را که جزو هنرهای آذربایجان است ببینید خواهید دید که رقص آمیخته است به حرکات تمنا و خواهش برای برگشت آفتاب. برای خورشید. برای سارای. برای عروس زرد. اما سارای دیگر برنمی‌گردد ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. دختران قوچان برنمی‌گردند، کسی هم پیگیر برگشتشان نمی‌شود که خود لکه‌ی ننگی هستند بر شرف مردانگی و غیرت دیرینه‌شان و مرگشان است از این همه بی‌آبرویی. ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. 
نگاه می‌کنم به خورشید کم جان زمستان که لابد در آذربایجان و قوچان کم جان‌تر هم می‌شود این وقت سال و با خودم فکر می‌کنم که آیا هیچ عاشقی که معشوقه را از او ربوده‌اند در زمستان گرمش می‌شود یا تا ابد سردش می‌ماند.
        

41

          در این روزها احساسی که بیشتر از هر احساس دیگه‌ای گریبانم رو گرفته، نداشتن تعادل و کنترله. تعادل زندگی روزمره و کنترل اکثر چیزها از دست من و خیلی‌ها خارج شده. در حدی که جرئت نمی‌کنم برنامه‌ریزی حتی کوتاه‌مدت بکنم. و تنها راه‌حل نصفه و نیمه هم برای اینکه حس کنم کمی کنترل اوضاع دستمه، خوندن تاریخه. 

افسانه نجم‌آبادی به من و خیلی از ما که در تمام این سال‌ها روایت‌هایی مردانه از تاریخ خوندیم، خوانش جدیدی از تاریخ معاصر ایران رو ارائه می‌ده. خوانشی که در اون زن‌ها وجود دارند، کنش دارند و عاملیت! تاریخی که در اون زن‌ها تو پستو و و زیر روبنده نبودن. زن‌هایی که مطیع نبودن. زن‌هایی که تصمیم‌گیری می‌کردند، ابراز می‌کردند، نقشه می‌ریختند، میل جنسی خودشون رو بروز می‌دادند و واقعا «انسان» بودن!

محو قصه‌ی زنانی شدم که برای آگاهی هم‌جنس‌های خودشون و غیر‌همجنسان زبون‌نفهمی که سعی در پاک کردن زن از جامعه داشتند، خستگی‌ناپذیر تلاش می‌کردند. اسم‌ این زن‌ها رو جستجو کردم و ساعت‌ها به عکس‌هاشون خیره شدم. روش زیستشون رو تصور کردم. که برای نوشتن چند خط مواخذه و محاکمه می‌شدن. که برای حرف زدن تنبیه و برای درخواست حق طبیعی در بند می‌رفتند.
و غمگینه که هنوز هم، هر چند در ابعادی کوچیک‌تر ولی باز دوباره شاهد خفگی صدای زنان هستیم و حالا حالاها هم خواهیم بود!

از حکایت دختران قوچان شوربخت گرفته که ملعبه دست پدران و برادرانشون شدن و فقط وقتی بحث «ناموس» این مردها وسط اومد، بحث در مورد دادخواهی از اون‌ها پا گرفت، 

از بامداد خمار، عاشقی در ایران مدرن و دوباره خوندن از زنانی که از ابراز عشق و حتی بالاتر از اون، ابراز میل جنسی نمی‌ترسند، 

از داستان زلیخایی که حتی با وجود پایان اخلاقیش، من خواننده‌ی فمنیست همچنان از اراده‌ی این زن سرمست می‌شم و مو به تنم سیخ می‌شه،

تا شهناز آزاد و فخرآفاق پارسا که نوشتند و نوشتند و نوشتند، تو این کتاب با زنان ارزشمندی آشنا شدم که قطعا تا آخرین روز زیستم به عنوان یک زن همراه من خواهند بود.
        

2

          این کتاب را به دلیل اینکه یکی از استادانم برای درسمان به آن ارجاع داده بود شروع کردم. اما وقتی عناوین مقاله‌های آن را دیدم کنجکاو شدم تا آن را کامل بخوانم. این کتاب از مجموعه‌ای از مقالات تشکیل شده که برخی از آنها فارسی و برخی از آنها ترجمه هستند. در مجموع می‌توان گفت محوریت کتاب موضوع زن و محوریت او در تاریخ معاصر ایران و همچنین داستان‌های کهن است. اولین چیزی که توجه من را جلب کرد مسئله‌ی دختران قوچان بود که به کلی از کتاب‌های تاریخ حذف شده. این که زنان نقش پررنگی در انقلاب مشروطه داشته‌اند در حالی که تاریخ آنها را فراموش کرده -خصوصا زمانی که با استناد به روزنامه‌ها و جراید آن زمان این موضوع مطرح می‌شود- دریچه‌ی متفاوتی را در نگاه به نقش زن در جامعه از گذشته تا کنون باز می‌کند.
در ادامه مبحث مورد علاقه‌ی من طبعا داستان‌های مکر زنان بود. چرا که این موضوع تکرار شونده در اکثر قالب‌های ادبی گذشته سوال برانگیز است. با این حال نگارنده‌ی مقالات راهی باز می‌کند تا بتوان خوانشی فمنیستی از این داستان‌ها به دست آورد. در ابتدا برای باز کردن بحث، سوال‌هایی مطرح می‌کند که شاید هر کس که هزار و یک شب را خوانده و شهرزاد را تحسین کرده، احتمالا برایش پیش آمده باشد:«میان شخصیت شهرزاد و داستان‌هایی که می‌گوید، در ظاهر تناقض وجود دارد، داستان‌هایی که اغلب محتوایی بسیار ضدزن دارند. در واقع او داستان‌هایی در مورد مکر زنان می‌گوید. چگونه کسی می‌پذیرد که شهرزاد با آن شخصیت ادیب، دانا و عاقل، که نه فقط جان خود که جان تمام آن زنان دیگر را نجات می‌دهد، چنین داستان‌های ضدزنی بگوید؟»
همه‌ی این مقدمات من را کنجکاو‌تر کرد تا بدانم چگونه می‌توان از جنبه‌ی دیگری به داستان‌های مکر زنان نگاه کرد.
و در نهایت یکی دیگر از جالب‌ترین بخش‌های کتاب برای من نگاه آن به خنثی بودن ظاهری زبان فارسی بود. چیزی که ما اغلب به آن بابت برابری جنسیتی‌ای که در آن نهفته است می‌بالیم. با این حال در مقاله‌ی «دگرگونی «زن» و «مرد» در زبان مشروطیت» نویسنده با نگاهی موشکافانه توضیح می‌دهد که چگونه عدم وجود جنسیت در زبان به تدریج در برخی زمینه‌ها زن را به کلی از خود بیرون رانده و از صحنه‌ی زبان حذف کرده است.
و در نهایت در مقاله‌ی آخر به مسئله‌ی کشف حجاب در دوران رضاشاه و جریان‌های سیاسی و دسته‌هایی که در میان زنان در آن دوران وجود داشت پرداخته شده است. دسته‌بندی‌هایی به لحاظ سیاسی و دینی و عقایدی که در آن زمان تحت عنوان موج مدرنیته در بستر کشور در جریان بود و باعث تناقضاتی در خواسته‌های کلی زنان شده بود.
در مجموع، به عنوان کسی که همواره به لازمه‌ی برابری حقوق زن و مرد علاقه داشتم اما مطالعه‌ی گسترده‌ای در زمینه‌ی آن انجام نداده بودم، این کتاب نکات بسیار جالبی را برای من روشن کرد و به من یاد داد تا با دیدی متفاوت به موضوع‌های مربوط به جنسیت نگاه کنم و بدانم که گاهی باید به مفاهیمی که حتی ضدزن به نظر می‌رسند عمیق‌تر نگاه کنم.
        

0