بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

4.4
25 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

41

خواهم خواند

18

در این کتاب، شرح عملیات نظامی روز 26آبان 1359(مصادف با شب تاسوعا) که به آزادسازی سوسنگرد از محاصره و اشغال نیروهای عراقی منجر شد، از قول شهید دکتر چمران روایت می شود .این عملیات پیروزمندانه توسط ستاد جنگ های نامنظم، متشکل از نیروهای داوطلب مردمی به فرماندهی شهید چمران صورت گرفت .در صفحات پایانی کتاب عکس های رنگی از شهید چمران به چاپ رسیده است .

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

یادداشت‌های مرتبط به رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

سیدطٰهٰ

4 روز پیش

            تا به حال در زندگی تان آدم‌های "شفاف" دیده‌اید؟ 
در معاشرات روزمره و زندگی گاهی می‌شود آدم به بعضی از افراد برخورد می‌کند که می‌بیند به ظاهر مانند دیگران است اما با کمی تامل درباره او در میآبد که نه! این با دیگران فرق می‌کند. آدم‌هایی که یکجور عجیبی لطیف هستند. توضیحش سخت است اما اگه شما هم مثل من شده باشد با این افراد برخوردی داشته باشید احتمالا منظورم را درک می‌کنید. اگر بخواهم بهتر برایتان توضیح دهم باید بگویم که آدم‌هایی هستند که در برخورد با آنان می‌بینی و حس می‌کنی که واضحا نگرانی این را دارد که مبادا دل کسی را بشکند و کسی را برنجاند. می‌بینی که با طبیعت، با مظاهر زیبایی وجودی و حقیقی و ذاتی خوشحال و مسرور می‌شوند. می‌بینی که ساده میتواند برای چیزی گریه کند، یعنی اشکی روان دارد آنگونه که پایش برسد میشود پهنای صورتش را در پرده‌ی اشک دید. می‌بینی که آرام صحبت می‌کند، مراقب است دائما، تامل دارد، شیرین است مصاحبت با او. می‌بینی که انگار روی حرکاتش، حرف‌هایش و هر چه از تو می‌بینی تاملی از سوی خودش دارد. این‌ها و بسیار چیزهای دیگر. شما هم به چنین انسان‌هایی در زندگی تان برخورده‌اید؟ من مربی بسیجی داشتم که اینگونه بود به همین خاطر برایتان می‌گویم. بگویم که چمران هم این چنین آدمی بوده است. کتاب را که خواندم نخستین چیزی که به ذهن آمد این بود که این آدم چقدر شفاف بوده است. چه روح بزرگی داشته است و چقدر در عین چریک بودن، روحیه‌ی لطیفی داشت است. یکجای کتاب می‌خوانیم که به خاطر گوسفندی که پیش پایش قربانی می‌کنند می‌نشیند و گریه‌ می‌کند و درباره اش می‌نویسد! می‌نویسد که با دیدن این صحنه چقدر زجر کشیده است!می‌گوید:«درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس می‌کردم. هنگامی که خون از گردنش فوران می‌کرد، گویی که این خون من است که بر خاک می‌ریزد.» این عبارات را مردی می‌گوید که عمرش را در جنگ و خون گذرانده است. چگونه می‌توان اینگونه مردی بود؟ جایی دیگر درباره‌ی مرگ می‌گوید: «مرگ! دوست و آشنای همیشگی من در کنارم بود و به راستی که از مصاحبتش لذت بردم.» بیش از این‌ها چیزی نمیتوانم درباره کتاب بگویم. بخوانیدش. اما چند خط آخر کتاب... چند خط آخر کتاب فکر می‌کنم مقصدی است که علما و پیران راه طریقت عمر خود را وقف رسیدن به آن می‌کنند و سالها ریاضت و عبادت در مسیر آن به جان می‌خرند... شگفت است! 
«من بازیافته‌ام -من رفته بودم- من متعلق به خدایم. من دیگر وجود ندارم. منی و منیتی دیگر نیست. دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد. دیگر به نام خود و برای خود قدمی بر نخواهم داشت. دیگر هوا و هوس در دل خود نخواهم پرورد. آرزو را فراموش خواهم کرد. دنیا را سه طلاقه خواهم نمود، همه‌ی دردها و شکنجه‌ها و زخم زبان‌ها را خواهم پذیرفت.»
چیز دیگری نمیتوانم بگویم. مثل نخستین باری که این عبارات را خواندم.