اما بر این باورم که در تمام زندگیها، برخی صحنههای عاطفی وجود دارد که مبهمتر و کدرتر از تمام اتفاقات دیگر در خاطرمان مانده، صحنههایی که در آنها عواطفمان به وحشیانهترین و هولانگیزترین شکل ممکن انگیخته شده است. گاه پس از یکساعت دلزدگی، همنشین غریبه و زیبارویم دستم را میگرفت و با فشاری پراشتیاق نگه میداشت و این دوستی را بارها تمدید میکرد، در حالیکه سرخی ملایمی روی گونههایش مینشست، با چشمانی خمار و فروزان به صورتم خیره میشد و چنان سریع نفس میکشید که لباسش با آن دم و بازدم نامنظم، بالا و پایین میرفت. حالتش مانند شیدایی شخصی دلباخته بود؛ باعث میشد خجالت بکشم؛ نفرتانگیز بود و در عین حال بس نیرومند، با چشمانی پر از تمنا مرا به سوی خود میکشید و کموبیش هقهق کنان به نجوا میگفت:« تو مال منی، مال من خواهی شد، من و تو تا ابد یکی میشویم.»