معرفی کتاب مادرم زاغچه اثر فرزانه رحمانی

مادرم زاغچه

مادرم زاغچه

فرزانه رحمانی و 2 نفر دیگر
3.4
9 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

15

خواهم خواند

1

ناشر
فاطمی
شابک
9786227564341
تعداد صفحات
164
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

کتاب مادرم زاغچه، ویراستار رویا میرغیاثی.

لیست‌های مرتبط به مادرم زاغچه

یادداشت‌ها

          «واقعا این رمان نوجوانه؟!» 😰

این را بعد از خواندن اولین جملات کتاب از خودم پرسیدم. وقتی همان اول کار، مادر نوجوان شخصیت اول کتاب، جلوی چشمهایش خود را به قصد خودکشی از پنجره تراس به پایین پرتاب کرد.

با خودم فکر کردم کتابی که چنین شروع مهیبی داشته باشد، در میانه و پایان چه اندوه و وحشت بی پایانی را به جان خواننده نوجوانش خواهد ریخت!

اما کتاب که تمام شدم دیدم  «مادرم زاغچه» کتاب هراس و یاس نیست، داستان پذیرش، امید و ادامه دادن است.

مادرِ  «شباهنگِ» سیزده ساله که مبتلا به افسردگی حاد است، یک روز تصمیم می‌گیرد به زندگی‌اش پایان دهد و حالا او باید تصمیم بگیرد که با این فقدان و رنج بزرگ چطوری به زندگی ادامه دهد.
داستان، شرح مسیر پر افت و خیزی است که شباهنگ تا پیدا کردن دوباره خودش و مسیرش بعد از مادری که اتفاقا رابطه خوبی با او داشته طی میکند. 

کتاب پر است از تمثیلها و نمادها و ارجاع به آثار ادبی بزرگ که هرچند میشد کمتر باشد اما به نظرم در کل در داستان خوش نشسته‌اند. 
منطق و پیرنگ داستان اشکالات ریزی دارد. اما با اینهمه «مادرم زاغچه» جزو آثار خوب تالیفی نوجوان است.

احساس میکنم از دستاوردهای خواندنش توجه بیشتر نوجوان‌ها به حالِ اطرافیان، به ویژه اعضای خانواده‌شان باشد.

        

1

کتاب شروع
          کتاب شروع تکان دهنده ای داشت. ماجرای دختر نوجوانی به نام شباهنگ که مادرش را از دست داده و  نمی تواند با جای خالی اش کنار بیایید. این کتاب در اهمیت گفت و گو کردن و کمک از مشاور و روانکاو است وقتی از حل مساله ای در زندگی در می مانیم. کتاب پر از ارجاعات زیبا به زندگی یک نوجوان ایرانی دارد. زبان و نثر داستانی خیلی خوب است.
بریده ای از کتاب:
«من و بابا هر دو متولد اسفند هستیم، با علامت دو ماهی. این دو ماهی با یک طناب به هم متصل شده‌اند و در جهت خلاف همدیگر شنا می‌کنند. مثل من و بابا. ستاره‌شناسان معتقدند که حرکت غیرهمسوی ماهیان به معنای تردید و  دودلی در انجام کارهاست. اما می‌خواهم یک بار برای همیشه تردید نداشته باشم. وقتي آدم روي هيچ‌کس جز خودش نمي‌تواند حساب کند، تغییر می‌کند. البته، حالا ديگر همه‌چيز تمام شده است. درست نمی‌دانم چطور همه‌چيز عوض شد. آرمیتی می‌گوید که تغییر نجات‌بخش است. اگر همه‌چیز همان‌طور که هست بماند، می‌گندد. باید مثل آب جاری بود و عبور کرد.»
«برمی‌گردم توی اتاقم و مشتم را باز می‌کنم. تکه‌های عکس توی دستم عرق کرده و خم برداشته‌اند. چسب پهن را از توی کشو درمی‌آورم تا آن را بچسبانم، اما پشیمان می‌شوم. چسب مایع را روی میز می‌ریزم. تکه‌های عکس را روی چسب می‌گذارم و با هم گلوله می‌کنم. طوری به هم می‌چسبند که بعید می‌دانم کسی بتواند آن‌ها را از هم جدا کند. حالا به یک گلوله‌ی درهم تنیده از من و مامان تبدیل می‌شود و وقتی خشک شود، روی تابلوی آرزوهایم می‌چسبانم.»
آرمیتی گفت: «به این عروسک‌ها می‌گن ماتروشکا.»
 و سر عروسک را جدا کرد. داخل آن یک عروسک دیگر بود. سر عروسک بعدی را هم جدا کرد و داخل آن یک عروسک دیگر بود تا اینکه آخرین عروسک را به من داد و گفت: «نذار این درد از تو به دیگری و دیگری برسه. شباهنگ! تو باید خوشحال باشی. به یاد مامانت باش، اما زندگی کن. یه روزی همه‌چیز درست می‌شه.»

خواندن کتاب را توصیه می کنم
        

0