بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شانس ضرب در هفت

شانس ضرب در هفت

شانس ضرب در هفت

4.2
20 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

37

خواهم خواند

9

میخواهم چشم هایم را ببندم و همه چیز را متوقف کنم بیدی دختر دوازده ساله ای است بسیار باهوش و متفاوت؛دختری کنجکاو،عاشق عدد 7 و گیاهان،اما یک روز فاجعه ای برایش اتفاق می افتد؛پدر و مادرش هم زمان در حادثه رانندگی کشته میشوند. و حالا این بیدی است که باید تنهای تنها با زندگی جدیدش روبه رو شود... هالی گلد برگ کار حرفه اش را با فیلم نویسی و کارگردانی شروع کرد و اولین کارگردان زنی بود که برای کمپانی والت دیزنی فیلم اکشن ساخت.عالی عاشق باغبانی است و دوست دارد اشیا را هفت تا هفت تا بچیند و ازشان عکس بگیرد.کتاب متفاوت شانس ضرب در هفت از سوی سایت آمازون به عوان بهترین کتاب سال 2013 انتخاب شد و در فهرست کتاب های پر فروش نیویوک تامیز قرار گرفت.

لیست‌های مرتبط به شانس ضرب در هفت

یادداشت‌های مرتبط به شانس ضرب در هفت

            آیدا که بهم گفت این کتاب رو بخونم، مطمئن بودم که ازش خوشم خواهد اومد و همین‌طور هم شد. تنها چیزی که آزارم می‌داد این بود که اسم دختربچه‌ی داستان که «ویلو» بود رو ترجمه کرده بود «بیدی» و خب من هر بار به اسم «بیدی» برمی‌خوردم کمی غصه می‌خوردم که مجبورم به جای «ویلو» بگم «بیدی». اما حالا از این که بگذریم کتاب با اینکه داستان کمابیش تکراری‌ای داشت - بچه‌های باهوش و جداافتاده‌ای که مجبورن در تنهایی با مشکلات‌شون دست‌وپنجه نرم کنن و یهو به طرز معجزه‌آسایی زندگی اطرافیان‌شون رو دگرگون می‌کنن و آخر سر هم همه چی درست می‌شه - خوندن این کتاب، به‌ویژه الان برام خیلی دوست‌داشتنی بود. واقعاً از چند لحاظ احتیاج داشتم در یه رمان نوجوان جادویی غرق شم که قهرمانش هم این‌قدر ویژگی‌های موردعلاقه‌ی من رو داره: کتاب‌ها بهش آرامش می‌دن، موهای فر داره، قوی و مستقله، عاشق گیاهانه و ترجیح می‌ده آدما رو مشاهده کنه و همیشه صادق باشه.
ویلو قهرمانیه که من دوست دارم شبیه‌ش باشم. می‌دونم مثل اون نابغه نیستم. اما دوست دارم سعی کنم مثل اون در مواجهه با مشکلات، سکوت کنم، مشاهده کنم و دنبال راه‌حل باشم. چون راه‌حل‌ها همیشه اون گوشه‌کنارهان، فقط ما همیشه انقدر داریم بلند بلند حرف می‌زنیم و چشمامون رو بستیم نمی‌بینیم و نمی‌شنویمشون.
اگه دوست دارین دو سه روز در یه دنیای آروم، کمابیش غمگین و سراسر جادویی غرق بشین و انتظار هم ندارین که لزوماً داستانی بشنوین که غیرمنتظره باشه و نتونین آخرش رو حدس بزنین، حتماً این کتاب رو بخونین.
          
            چند روز پیش که داشتم با مهسا حرف میزدم گفتم بهش که اصلا نمی‌تونم با داستان این کتاب ارتباط بگیرم و دلم میخواد نصفه ولش کنم.

امروز این کتاب تموم شد و میتونم بگم تجربه‌ی عجیبی واسم بود.
چرا؟
چون شروع داستانش بسیار لذت‌بخش بود، خیلی شاد ومفرح. و من داشتم لذت میبردم که یک اتفاق اساسی افتاد.
خیلی برام عجیب بود که نمیتونستم داستان‌های بعد از اون اتفاق رو تحمل کنم، خیلی سریع پیش میرفتم یا اصلا دست و دلم به خوندنش نمی‌رفت و می‌تونم بگم ازش فراری شده بود. چون دلم میخواست زودتر تموم بشه.حس می‌کردم این اتفاق خیلی ساده‌س و نویسنده چرا انقدر درباره ش حرف زده؟!

رفته رفته نظرم تغییر کرد، حس وابستگی به بیدی پیدا کردم و توی بعضی از قسمت‌ها اشک توی چشم جمع می‌شد و دلم میخواست بیدی رو بغل کنم بهش بگم من پیشتم.
واقعیتش اینکه من بیدی رو قضاوت می‌کردم! چون داشتم داستان رو از دیدگاه یه فرد 24 ساله میخوندن نه یه فرد 12 ساله. 
دختر 12ساله‌ی کوچکی که فقط نمی‌خواست راهش رو گم کنه و دنبال مسیر درست می‌گشت...

و در آخر؛
مرسی رعنا❤