وطن، عطر است؛ بوی بهارینِ زیستنِ آزادانه است، بوی خوشِ خاک است. وطن، آواز است؛ آوازی که بلوچ میخواند، لرستانی میخواند، ترکمن میخواند، آذری میخواند، کُرد و کویری میخواند، اصفهانی و شیرازی میخواند، خرمشهری و دامغانی میخواند، افغانی و سیستانی میخواند... وطن، یک کلافِ مهربانیِ درهمبافتهی تاریخیست، یک حسِّ عطوفتِ انسانی، یک قطعه سنگِ مرمرِ خُردناشدنی، پولادِ آبدیده، پَر نرمِ نرمِ سینهی مرغانِ نوروزی، صدای خندهی بیدغدغهی یک کودک _ که طنینش از این سو تا آن سوی خاک میرود. وطن، عشق است، نَفْسِ عشق، ذاتِ عشق، بلورِ عشق. بیاموز که عاشق شوی، خواهرِ خوبِ من، برادرِ خوبِ من، فرزندِ خوبِ من! و مگذار که اجانب و پرستندگانِ اجانب و مُزدبگیرانِ اجانب و ابلهانِ بیوطن، از قلبت، این عشق را برانند... وطن، یک بوته، فقط یک بوته گُلِ چهارفصل است که به صدرنگ و با صد عطر، گل میدهد اما یک بوته، فقط یک بوته است نه بیشتر، و تو اگر عاشقانه بهگِردش بگردی، تازه حس میکنی که یک بوته است نه هزار، و یک ریشه دارد نه هزار ...