بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

جدال با آمپر

جدال با آمپر

جدال با آمپر

ریچارد پل اونز و 2 نفر دیگر
4.6
20 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

60

خواهم خواند

6

کتاب جدال با آمپر، نویسنده ریچارد پل اونز.

یادداشت‌های مرتبط به جدال با آمپر

                درباره پسری است به اسم مایکل وی که با مادرش تنها زندگی میکنه. اون در مدرسه فقط یک دوست دارد به اسم اوستین. این پسر قدرت های الکتریکی دارد و در 8 سالگی متوجه قدرتش میشه و همان موقع پدرش می میرد. با یک دختر آشنا میشه به اسم تایلور ریدلی  که او هم قدرت های الکتریکی داره. هر دوی آنها در یک روز و در یک جا متولد شدند و به این فکر می کنند که بقیه هم که در همان روز متولد شدند قدرت داشته باشند. یک روز که تولد مایکل بود، قرار بود دنبال تایلور بروند اما او رفته بود خانه و ......
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                جلد سوم مجموعه مایکل وی شاید ضعیف ترین بخش این مجموعه باشد. این قدر که اگر جهش تکنیکی در جلد چهارم نبود یک ریویوی کلی برای کتاب می نوشتم. اما فاصله ی این دو جلد باهم سبب شد که برای هر جلد ریویویی جداگانه بنویسم. اگر شما جلد اول و دوم را نخوانده اید احتمالاً این ریویو برایتان حاوی لو رفتن قسمتی از داستان خواهد بود.

در انتهای قسمت دوم مایکل و دوستانش موفق شدند نیروگاه برق ساخته «الجن» و پایگاه اصلی «دکتر هتچ» شخصیت شرور داستان را نابود کنند و مادر مایکل را نجات بدهند. اما همان جا هم به ناچار از هم جدا شدند. مایکل در جنگل های کشور پرو گم شد و دوستانش به جرم اقدام تروریستی دستگیر شدند. همین باعث شد که بخش اعظمی از داستان دو قسمت الکتروکلن جدا از هم باشند. همین جدایی شخصیت ها باعث می شد یکی از نقاط ضعف داستان یعنی «تغییر زاویه دید» پررنگ تر جلوه کند. نویسنده برای به تصویر کشیدن مایکل و دوستانش دائما خواننده را در عرض داستان این طرف و آن طرف می برد. قسمت هایی که مایکل حضور داشت از زبان اول شخص و قسمت هایی که حضور نداشت از زبان دانای کل روایت می شد. به عنوان خواننده چند جایی از کتاب کلافه شدم. فعل ها را چک کردم تا متوجه شوم الان قصه را از زبان چه کسی می شنوم. احتمالا این تغییر زاویه دید برای خواننده جوان تر گیج کننده تر خواهد بود.

مایکل در جنگل با دختر الکتریکی دیگری به نام «تسا» آشنا می شود که قبلا از دست دکتر هتچ فرار کرده است. آشنایی با تسا هم یکی دیگر از مشکلات داستان را پررنگ تر می کند. حجم بالای شخصیت های داستان و عمق کم شخصیت پردازی ها. تا پیش از ورود تسا الکتروکلن ده نفر عضو داشت که با ورود تسا به یازده نفر می رسد. فاجعه بار ترین قسمت این شخصیت پردازی شلوغ و شلخته قسمتی است که مایکل و تسا برای نجات باقی دوستانش به ارتش پرو حمله می کنند و دانه دانه نجاتشان می دهند. اما نویسنده به طور کل فراموش می کند که «ابیگیل» هم در بین شخصیت ها بوده است. ابتدا تصور کردم که حتما ابیگیل زندانی نشده یا جای دیگری بوده. اما بعد از چند صفحه که او را ناگهان میان باقی شخصیت ها دیدم متوجه شدم که نجات ندادن ابیگیل نه بخشی از داستان که نتیجه فراموشی نویسنده بود. 
شخصیت ها آن قدر زیاد است که نویسنده دیالوگ ها را به طور تصادفی بین آنها تقسیم می کند. ما لحن هیچ کدام از شخصیت ها را نمی شناسیم. فقط در صحنه های شلوغ و پر جمعیت حرف هایی می خوانیم که مشخص نیست چه کسی بیان کرده است. چون تقریبا همه شان مثل هم حرف میزنند.
شاهکار شخصیت پردازی در جایی دیگر از جلد سوم هم نمایان می شود. بعد از ورود تسا و اشتباه نویسنده در جا گذاشتن ابیگیل ناگهان در دو جمله «وید» را هم می کشد! در ریویو جلد اول گفتم اصلا نفهمیدم علت همراهی جک و وید با مایکل چه بود. یا اصلا جک و وید از نظر شخصیت پردازی چه تفاوتی باهم دارند که نویسنده تصمیم گرفته دو نفر باشند؟ به نظرم در ابتدای جلد سه نویسنده خودش هم پی به اضافی بودن وید می برد و او را می کشد. کشته شدن وید تا مدت ها مایه ی عذاب و ناراحتی دیگر شخصیت هاست ولی خواننده این درد و ناراحتی را چندان درک نمی کند چون اساساً وید را درک نکرده است که کشته شدنش برایش ناراحت کننده باشد.
در کنار همه ی این موارد یک قسمت دیگر از داستان باز هم نشان دهنده شاهکار شخصیت پردازی نویسنده است. جایی که نیمی از اعضای الکتروکلن اعلام می کنند که از مبارزه خسته شده اند و می خواهند به خانه برگردند. در ریویو جلد اول نوشتم که نمی فهمم چرا اعضا باید مایکل را به عنوان رهبرشان انتخاب کنند و اصلاً چرا باید به او وفادار باشند؟ جدای آن وفاداری بی علت این خستگی ناگهانی هم برای منِ خواننده عجیب است. هیچ علائمی از خستگی و حتی غر زدن یا ناله کردن در شخصیت ها دیده نمی شود. اما ناگهان اعلام می کنند که می خواهند مبارزه را کنار بگذارند و به خانه برگردند. این «برگشتن به خانه» با وجود شخصیت شرور و بی نهایت وحشی دکتر هتچ بیشتر شبیه شوخی است. کدام خانه؟ هتچ هر جای دنیا که باشید پیدایتان می کند؟ و کدام خستگی از مبارزه؟ تا وقتی هتچ زنده است همه ی بچه های الکتریکی ناچار به مبارزه هستند چون در غیر این صورت زنده نمی ماند. از طرفی رهبری گروه خسته شدگان را ابیگیل به عهده گرفته است. کسی که بیشتر از ده سال در زندان دکتر هتچ بوده چون حاضر نبوده به خواسته های شرورانه او تن بدهد. خواننده چطور باید رفتار چنین شخصیتی را باور کند؟
عجیب تر از آن مایکل است که در مقام رهبری بسیار دموکرات به خواسته ی اعضای گروه احترام می گذارد و اجازه می دهد آنها به «خانه!» برگردند. اگر بخواهیم این بخش از کتاب را با بخشی از کتاب هری پاتر مقایسه کنیم می توانیم قسمتی از جلد آخر هری پاتر را مثال بزنیم که «رون» از مبارزه و آوارگی خسته شد و هری و هرمیون را ترک کرد. خستگی رون چندین فصل پیش از ترک کردن مشخص بود. غر زدن ها، دعوا راه انداختن ها و ... سبب می شد خواننده برای هر گونه رفتار پرخاشگرانه او آماده باشد. چیزی که در دوستان مایکل وی دیده نمی شد. و خواننده فقط با یک ترک کردن ناگهانی رو به رو شد. شش نفر از اعضای الکتروکلن رهبر گروه را در یکی از سخت ترین مرحله های مبارزه شان تنها گذاشتند و مایکل و چند نفر دیگر به تنهایی برای نابود کردن کشتی بزرگ دکتر هتچ روانه شدند و از آن عجیب تر که زمانی که خواستند کشتی را منفجر کنند ناگهان دیدند که دوستانشان برگشته اند! یکی از اعضای ترک کننده و بازگشته گفت:«به محض اینکه به آمریکا رسیدیم پشیمون شدیم!» بله... و این رفتن بی دلیل با بازگشتی بی دلیل تر همراه شد.
 از همه ی این موارد که بگذریم، نظر شخصی ام این است که در کتاب های نوجوان با مساله «کشتن» باید با احتیاط بیشتری برخورد شود. تا جایی که خاطرم است در کتاب های فانتزی ای که خوانده ام قهرمان ها برای کشتن شخصیت های شرور خیلی محتاطانه تر رفتار می کردند. درست است که در زندگی واقعی وقتی لشکری به ما حمله می کنند ناچاریم برای دفاع از خودمان آنها را بکشیم. اما می شود در داستان کمی ملایم تر رفتار کرد. مایکل ویِ قهرمان برای کشتن افراد فرقی بین کسانی که شرور اند و کسانی که برای شرورها کار می کنند نمی گذارد. گرچه نویسنده در دیالوگ ها سعی دارد که بگوید مایکل و دوستانش افراد بی گناه را نمی کشند. اما ما چنین ملاحظه ای را در رفتارشان نمی بینیم.
مشکلات پی رنگی مثل نبود صحنه های کم هیجان یا رفتارهای بی علت شخصیت ها همچنان در این جلد هم دیده می شود. مثلا در قسمتی از داستان وقتی شخصیت ها تازه از دست افراد ارتش پرو نجات پیدا کرده اند برای گشت و گذار به یک بازار محلی می روند و دوباره گیر می افتند! این رفتارهای بی دلیل در قسمت هایی خواننده را عصبی و دلزده می کند.

جدای همه ای این نقاط ضعف جایی از قصه زیر جمله هایی را خط می کشم و به نویسنده آفرین می گویم. جایی که جک به ابیگیل می گوید:«ما به مبارزه کردن ادامه می دیم چون شانسی داریم که شاید بتونیم جلوی اونا رو بگیریم» ابیگیل می پرسد:«اگر نتونستید چی؟ اگه اونا زیادی گنده باشن چی؟» و جک جواب می‌دهد:«اون وقت ما با افتخار شکست می خوریم!» و جایی دیگر مایکل از قول مادرش می گوید:«تمام چیزی که برای پیروزی شیطان لازمه اینه که آدم های خوب، کاری نکنن»

بعد از عبور از این داستان با این مشکلات ریز و درشت مایکل و دوستانش موفق می شوند کشتی دکتر هتچ را منفجر کنند. و نیروی مقاومت به آنها می گوید برای نجات دختربچه ای چینی باید به تایوان بروند. نویسنده هم با این موخره ما را به جلد چهارم راهنمایی میکند. جلدی که به مراتب از سه جلد قبلی داستانی قوی تر دارد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.