یادداشت‌های ShayanMaybe (2)

ShayanMaybe

ShayanMaybe

1404/4/31

این کتاب،
          این کتاب، 
بوی مرگ می‌دهد 
بدجوری بوی مرگ می‌دهد 
و همینطور که داستان جلوتر می‌رود 
عطر مرگ هم بیشتر و بیشتر می‌شود 
و آخر این کتاب حسی را در من زنده می‌کند که سال ها بود خلاء اش را حس می‌کردم 
همان حس بچگی
وقتی که آخر شب همه خوابند و در سکوت شب سرم بلند تیر می‌کشد که مادر  و پدرم قرار است بمیرند و من تنها می‌مانم.
خیلی وقت بود که موقع خواب سعی می‌کردم همان حس را دوباره بسازم. آن غم عجیب و غریب را که از آخر با بغل مامان رفتن تسلی میافت. می‌خواستم ببینم هنوز هم از آن معصومیت چیزی  در درونم مانده یا نه
و امشب دوباره یافتمش.
شاید اثر حال الانم باشد
اینکه با مادربزرگ و پدربزرگم به روستا آمدیم
اینکه با پدربزرگم به قبرستان روستا رفتیم
اینکه پای دو سنگ نشست، دستش را به دو سنگ زد و با زمزمه ای ریز گفت سلام مامان، سلام بابا
اخلاصی نخواندم
خیلی وقت هست موقعی که بقیه اخلاص می‌خوانند فقط به قبر زل میزنم
چیزی به ذهنم نمی آید که بخوانم
گاهی به تکرار از بقیه می‌توانم کلمه ها را پشت هم سر هم کنم بدون اینکه بفهمم چه می‌گویم.

شاید اینکه مادربزرگم از هر کس که خاطره تعریف می‌کند یک خدابیامرز قبل اسم طرف می‌گذارد سبب این وضعم شده باشد.

یا که از خاطر درختانیست که پدربزرگم می‌گوید پدر پدرانی کاشتند و خود نخوردند.

نمیدانم؛
این داستان سرا پا بوی مرگ می‌دهد 
و نه از آن مرگ های شخصیت اصلی داستان
یا مرگ دلاورانه یک قهرمان
یا مرگ خفقان آور یک محکوم به اعدام 
نه
این رایج ترین نوع مرگ است
مرگ از زمان
مرگ از همین تیک تاک ساعتی که در ۳۰ سانتی سر من از بانگ هیاهو خبر می‌دهد و مرا به تشویش می‌اندازد 
انگار که همه تسلیمش باشند
از درون میخورَدم
خودم را در حال سلام به مادر و پدرم می‌بینم 
خودم را در حالی که به من سلام می‌کنند می‌بینم 
زمزمه سلام ها نفسم را می‌برد 
همه جا بوی مرگ گرفته است. 

این کتاب بدجوری بوی مرگ می‌دهد.

نیمه‌شب تاریکی در تابستان ۱۴۰۴
        

27

ShayanMaybe

ShayanMaybe

1404/4/27

      قرار
              قرار نیست سراغ تحلیل داستان برم فقط بگم که چقدر جالبه که با خلق یک فضای جمع و جور، داستان اینقدر بلند به نظر میرسه و  حس خواندن یک روایت طولانی رو داره؛ طوری که انگار کل روز هایی که  پدربزرگ و کور زیر شعله های آفتاب تقلا میکردن رو باهاشون گذروندم. (البته میتونه تاثیر تابستان ۴۰ درجه روستایی در خراسان جنوبی، که خونه های متروکه‌ای که در هاشون سال‌ هاست چِفت شده به کرات دیده میشه، هم باشه.)

ولی سوال اصلیم اینه
 راوی کی بود؟
این کسی که پیرمرد رو "پدربزرگ" صدا می‌زد و همه جا باهاش بود، حتی در افکارش!
چون از آخر داستان معلومه که امکان تعریف داستان برای کسی از زبان پدربزرگ غیر ممکنه

یک فرضیه اینه که خود پیرمرد بخاطر اینکه دیگران "پدربزرگ" صداش میزدن اونم خودش رو پدربزرگ میدونسته.

ولی فرضیه دیگر (که بیشتر بهش علاقه دارم) با این نشانه تفسیر میشه که در جایی در کتاب (صفحه ۷۳ چاپ ۱۴۰۱ نشر هیرمند) 
پیرمرد چیزی رو خطاب قرار میده 
چیزی که از اول داستان هست
چیزی که باعث و بانی تمام اتفاقات و محرک اصلی تمام رویداد هاست
" میدانی من کی هستم؟ خب من پدربزرگ تو هستم."
او خودش رو پدربزرگ خورشید خطاب میکنه.

میدونم که با راوی قرار دادن خورشید خیلی مشکلات پیش میاد مثلا یکیش روایت در شب ها (البته شب های مهتابی بازتاب نور خورشیده🌚) یا افکار و احساسات پیرمرد.
ولی از من بپرسین زیاد مشکلی با نسبت دادن هوش تحلیلی به یک توپ آتشین ۴.۶ میلیارد ساله ندارم.

هر چند احتمالا درست نباشه باز هم ترجیح میدم که راوی را خورشید بگیرم
همین خورشیدی که خشکسالی را با خود آورد
همین خورشیدی که چشمان کور را سوزاند و آب کرد
همین خورشیدی که پدربزرگ بد و بیراهی نبود که به او نگفته باشد.
دلم میخواد همین خورشید باشه که داستان این تقلای سوزنده رو بگه
و خب
چه راوی ای بهتر برای یک اتفاق جز عامل اصلی اون اتفاق

تابستان داغ ۱۴۰۴
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1