یادداشتهای امیرحسین احمدی (3) امیرحسین احمدی 1402/3/13 حماسه کویر محمدابراهیم باستانی پاریزی 4.2 3 من فکر میکنم آدمهایی که از دنیای نویسندگان و کتابها سر در میآورند، به تناسب آنچه جانشان و روانشان زیسته است، یک یا چندتایی متن مقدس دارند. من کویریزاده هم که یک سرم از سادات طباطبائی بیرون میکشد و آفتاب تیز زواره پیشانی بلندم را مثل گندم روی خرمنِ صلاة ظهر برشته کرده، بتشکنم ابراهیم باستانی است و متن مقدسم همین حماسه کویر. بیش از این هم حرفی ندارم. نمیتوانم داشته باشم. بگویم سئوال اقتصاد سیاسی ایران از آن میگذرد؟ بگویم در زدن قلم به کاغذ چونان است که یاری دست در گردن یاری میافکند؟ این یعنی که ابراهیم ما در نوشتن ،هر آن کاری را که عشقش کشیده به ثمر رسانده و در قلم زدن هرچه دلش خواسته کرده. بگویم انگشت را تا ته در کوزه ماست تاریخ فرو کرده و ریز و درشت را جلوی چشم خواننده بیرون کشیده، پشت هم سوار میکند؟ بگویم مخاطبان خاصش مردمان کویرند که به شکلی دیگر و آکنده به اندوه و شادی این کتاب را میفهمند؟ بخواند هر کس که میخواهد و اگر توانست، خطی مانند آن بیاورد!!! 0 10 امیرحسین احمدی 1402/3/9 وزارت و دیوان سالاری ایرانی در عصر اسلامی صادق سجادی 3.0 1 آقای سجادی یک پژوهشگر محافظهکار است. اما صبر کنید! طبق معمول این محافظهکاری معنای دشنامگونهای ندارد. محافظهکاری او در پژوهش به این نکته بازمیگردد که سجادی دقتی ژرف در تکتک دادههایی که میآورد، دارد و و گاهی تا ریزترین جزئیات را بررسی میکند اما متاسفانه از ساماندهی اطلاعات کنار هم فراتر نمیرود. من این نکته را در دوکتاب وی دیدم. یکی «تاریخ برمکیان» و دیگری همین «وزارت و دیوانسالاری ایرانی در عصر اسلامی». شاید مقایسه کار درستی نباشد و بیشتر شاید، با چنین مقایسهای در اشتباه محض باشم اما در همین مسئلۀ «انتقال دیوان» یک وقت با فردی مانند محمد محمدی ملایری طرف هستیم که انگار قلمش با انبوه حجم داده از طبری و یعقوبی و ابن خرداد به و جهشیاری و بلاذری و ... میرقصد و یک نظریه و نگرش را به سیر تکوین تاریخی پیش چشم میآورد. بعد از خواندن ملایری قطعا میتوان رویکردی به تاریخ ایران و خاصه ایران پس از اسلام داشت.گاهی هم با سجادی طرف هستیم که اگر چه با دیدگاهی موشکفانه تمامی متنها را میگردد و بعد استنباطهایش را مینویسد اما مجموع این استنباطها با تو کاری میکند که توگویی نشستی و داری دیوان خراج را از روی صفحه ویکیپدیا میخوانی. متنی دایرهالمعارفوار. در نهایت وقتی با چنین شیوهدایرهالمعارفواری به نوشتن کتاب پرداخته انگار بخشها، حرفها و روایات و آنچه به عنوان سند آورده است، به جزیرههایی جدا افتاده از هم میماند که همیشه این سئوال را باقی میگذارد: این دادهها به چه کار میآید؟ این مسئله در کتاب وزارت و دیوان سالاری بیشتر به چشم میخورد. چرا که سجادی این کتاب را از مجموع مقالات خویش بیرون کشیده و ابتدا شروع کرده مجزا از هم دیوانها را توضیح دهد که مثلا دیوان خراج و دادیبهر(قضا) و رسائل. بعد هم آمده خاندانهای وزیر در ایران را یک به یک زیر ذرهبین کشیده است. قطع به یقین اگر سجادی و کتابهای دایرهالمعارفوارش نباشند یک پای تاریخنگاری حکمرانی در ایران میلنگد اما مسئله بر سر این است که چرا جزیرههای جداافتاده از همی که سجادی میسازد، نمیتوانند روند تاریخی را توضیح دهند و در همان لحظه خود باقی میمانند. حال به اول حرف بازمیگردم. سجادی محافظهکار: محافظهکاری به این معنا که وی در لحظه باقی میماند و صیرورت و فرآیند آن را از یاد میبرد. همان یک لحظه را توضیح میدهد و دیگر کاری ندارد که چرا آن لحظه مهم است و لحظه دیگری نه؟ اما هرچه نباشد کتابهایش خواندن دارد. تو را همیشه وامیدارد که بیاندیشی حجم عظیمی از متن در تاریخ اسلام وجود دارد و تو هنوز آنها را نخواندهای و سجادی که با این شدت و حدت خوانده زبان به کام گرفته است. تو و خیل کسان هم این زبان را به کام بگیرید، بدی نیست. 0 15 امیرحسین احمدی 1402/3/7 دوازده صندلی ایلیا ایلف 4.1 5 مدتها بود دست روی هر چه میگذاشتم نیمهکاره رهایش میکردم. نه اعصاب داشتم و نه حوصله نه کارهای ریز و درشت ولم میکرد. القصه وقتی کاملا گیج گیج شدم، فکرها در مخم مثل ماشین و اتوبان همت شد، بار نه از سر ضرورت که از سر دلتنگی مفرط به سراغ داستان رفتم. انتخابی نداشتم، امیدی هم. چشمم را بستم و وقتی که باز کردم دیدم برای چهارمین بار در عمرم بر سر خوان نعمت روسها مهمانم. خوب که چشم دراندم دیدم دارم یک بدعت تمامعیار را میخوانم و آن بدعت تمامعیار هم مرا میخواند و به بدعت گذاری فرا میخواندم. از آن رو بدعت بود که دونفر باهم نشسته بودند به نوشتن رمان. نه این که باهم پاسکاری کنندها؛ نه. هر دو با هم و در یک زمان پا به توب میزدند. ایلیا ایلف و یورگنی پتروف. در رمان دوازده صندلی. دشمن خوییام ساکت شد. نه این که بدل شود به حماقتی صلحطلبانه و انگشت دریغ بگزد که من چرا انقدر دنیا را به کام خود سخت گرفتهام. قصه بر سر این بود که پذیرفتم همینی است که هست. و این یک نکته خندهدار بود. فقط میشد به آن بخندی. مثل خود دوازده صندلی که برای همهچیز شیشکی میکشید و جلوی آدم بزرگها پیراهنش را بالا میداد و دست توی نافش میکرد. با این همه به قول خود آستاپ بندر که آخر نفهمیدم قربانی مدرسه تعلیمی و حکمت عملی خودش شد یا چیزی دیگر : کوه یخی به راه افتاد. آقایان هیئت منصفه جلسه ادامه دارد. 0 26