برای همسایهها...
کاش هنوز حوالی ایوان رحیم خرکچی درست کنار همان دیوار طبله کرده به نظاره ایستاده بودم.
و کاش بلور خانم کمی تخمه ژاپنی به من داده بود و یا میتوانستم برای دلِ زخم خوردهی عمو بندر مرحمی باشم.
همسایهها برایم قابل لمس بود با فراز و نشیبش احساسات من هم زیر و رو میشد تک تک جزئیات مرا بیشتر و بیشتر شیفتهی همسایهها میکرد از سبیل تابدار پسر خاله رعنا تا چشمان گستاخ لیلا و کلهی ناصر ابدی که گوشت اضافه آورده بود.
تنها کمی پایانش مرا از خروش انداخت.
با همسایهها زیستم، دلم برای تک تکشان تنگ میشود...