یادداشتهای Reyhaneh Mk (5)
1404/2/12
سوزان کالینز ترکوند. مختصر و مفید. این کتاب داستان هیمیچ ابرناتی رو در دومین کوارتر کوئل تعریف میکنه. اینکه چی شد پای اون به هانگر گیمز باز شد، چه اتفاقاتی افتاد، زندگیش، دوستاش، خانواده و روابطش. به نظر من این کتاب تلخترین کتاب هانگر گیمزه (نکته: من کتاب قبلی -داستان لوسی گری و اسنو- رو نخوندم و بعد از هانگر گیمزا یه کله اومدم سروقت این یکی)، که با توجه به اینکه قبلیا هم اصلا و ابدا کتابای شادی نبودن خب نشون میده اوضاع چقدر خرابه. دیدن کاراکترایی که برای ما که از ادامه ماجرا خبر داشتیم آشنا بودن واقعا یه حس تلخ و شیرین عجیبی بود؛ مثل دیدن بابای کتنیس، بابای پیتا و از اون مهمتر مگز و وایرس و بیتی. بکگراند بیتی و وایرس و مگز که خودش توی یه لول دیگری عذاب بود؛ خصوصا بیتی. میزان قساوت اسنو واقعا عجیب غریبه. حضور پلوتارک (و حتی کمی هم افی) هم جالب بود. خصوصا پلوتارک. کاراکتری که هنوز هم نمیدونم چه حسی باید بهش داشته باشم. با توجه به زمانی که کالینز صرف معرفی کاراکترا کرده بود (حدودا نصف کتاب میگذره تا برسیم به مسابقات) باعث شده بود که خودم به شخصه به خیلی از تریبوتا وابستگی عاطفی پیدا کنم، و بچههای منطقه دوازده حتی کمی بیشتر. و چه تراژدیهایی بهمون داد. لوئلا و لولو، وایِت عزیزم و میزلی معرکهم که عاشقش بودم. امپرت هم که... بگذریم. داستان تیم شدن تریبوتها با هم بر علیه کریرها، تلاششون برای بقا توی زمین و همه اون اتفاقا یه عالمه توضیح بود از سوالاتی که ممکن بود برای خیلیا پیش اومده باشه. "یعنی کسی کاری نکرده بوده تا اونموقع؟" و صد البته سانسور. کالینز قدرت اینو داره که جوری داستان رو بنویسه که خیلی راحت بشه در دنیای واقعی براش مصداق پیدا کرد. به نظر من انتشار این کتاب در حال حاضر و با وضعیتی که دنیا داره بعیده بیدلیل بوده باشه از سمت اون. ولی خب. واقعا چند نفر از مخاطبای فیلم - یا کتاب - دنبال این مصداقای بشدت واضح توی جهان واقعی میگردن؟ کتاب پر از دردهای ملموس و عمیقه، و خب اگر حالتون خوب نیست اصلا توصیه نمیکنمش. بعید هم هست دوباره بخونمش. حداقل نه به این زودیا. ولی خب. اگر مرض دارید بخونیدش. کتاب معرکهای بود و کالینز اصلا ناامید نمیکنه آدمو. پینوشت: یادم رفت اینو بگم، ولی این کتاب هم یه Buck داره. کلا باکیا بدبختن. پینوشت دوم: هرچقد دلت میخواد سگمست شو هیمیچ. حق داری بخدا. کم هم هست.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/20
مختصر و مفید: خیلی خوشحالم که موریس بدون کلایو و با الک به پایان خوش رسید. جز اینم بر نمیتابم. هرکسی هم که با الک مشکل داره میتونه بیاد دعوا :) ولی فارغ از شیپر درونم که حسابی ذوقزده شده بود سر این کتاب، خیلی حس خوبی داشت خوندن یه داستان با این کانسپت که داره عشق ممنوعهای رو توی دوره ویکتوریایی تعریف میکنه و نهتنها داره تعریفش میکنه، بلکه تهشم عاقبت به خیر میشن و به "سزای گناهانشون" از هم جدا نمیافتن. واقعا حس خوبی بود. در راستای اینکه معمولا من کتاب رو اول میخونم و بعد فیلم رو میبینیم که اینجا برعکس شده بود، باید به همه بگم روپرت گریوز رو واقعا حیف کردن فیلمسازا. خاک. اینجا خوب قدرشو دونسته بودن.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/20
من بالاخره پس از سالها (حقیقتا سالها، فکر کنم از وقتی مدرسه میرفتم میخواستمش) این کتاب رو خریده و طی یک حرکت انتحاری یه کله تمام کردم. خوشخوان و جذاب بود و طبق معمول من بدو رفتم و درگیر حاشیه شدم. از جمله اینکه ارجاعات سنگین به آلیس در سرزمین عجایب داشت - فامیلی سوفی، هَتر بود و کلاهساز بود؛ کلا اون فاز حرف زدنش با کلاهها و دیوانه بودنش و این داستانا - و اون یکی ارجاعشم به سرزمین اُز بود و اسم اون خانوم جادوگره، جادوگر وِیست که همون ویکد ویچ آو وِست عه و اینا. که خب البته این بخشاش که بچهبازی بود :))) کتاب هم دهه هشتاد میلادی نوشته شده با نویسنده انگلیسی و اینم جالبانگیزناک بود. توی کتاب یه معمایی بود (مهمترین معمای کتاب) که بخشی بود از یه شعر آقای "جان دان"، که خب من مثل هر انسان نرمال دیگری رفتم تحقیق ببینم این داداشمون واقعیه یا زاده تخیلات نویسندهست و کلا شعرشو میتونم کامل بیابم یا نه که خب واقعی بود و منم خیلی منطقی رفتم زندگینامهی استاد رو کف اینترنت خوندم. (استاد دخترباز قهاری بوده، عاشق یه دختره میشه، بدون اجازه عمو و بابای دختره باهاش ازدواج میکنه، سالها تو فقر و نداری زندگی میکنن تا باباهه باهاشون آشتی کنه بهشون پول و پله بده، و استاد به دلیل مسایل مالی میره تو کلیسا و موعظهگر میشه :)))) استاد از صاحبنامهای مکتب شعر متافیزیک بوده - دار و دستهای که بعد از رنسانس و پیشرفت علم از این اطلاعات تو شعراشون استفاده میکردن - و کلا جالب بود) حالا یه کمم از حاشیه برگردم تو اصل. من نمیدونم نیت نویسنده چی بوده ولی خیلی وایبای فمینیستی درستی تو کار بود :) خیلی دوستش داشتم از این نظر. تیکه متلکا رو سنگین مینداخت. محدود به فمینیستی هم میتونست نباشه و بحث کلاسیسیسم بودن هم توش پررنگ بود بهرحال. کلا فاز حرف زدن سوفی با اشیا - کلاها، چوبدستی و ... - رو دوست داشتم و اینکه هی میگفت اگر جادوگر بودم فلان و بهمان بعد خودش به معنی واقعی کلمه جادوگر بود اونم یه جادوگر قدرتمند. اون قالبی که سوفی خودشو توش زندانی کرده بود و وقتی که پیر شد تازه احساس کرد میتونه خود واقعیش باشه واقعا خیلی رویکرد جالبی بود؛ یعنی از یه موجود که خودش بیشتر از اطرافیاش داشت خودشو سرکوب میکرد شده بود یه آدم کنه و پررو، و من خیلییییی دوستش داشتم اونجوری - خصوصا فحش دادنش. هاول هم البته یک هَوَل دوستداشتنی بود. اساتیدی که فیلمو دیدید فقط بدانید و آگاه باشید که خیلی سطحی شبیه کتابه و تمهاشون از بیخ فرق دارن. میازاکی رویکردش کاملا ضد جنگه ولی این یه فانتزی ماجراجویی سبک و بانمکی تو مایههای پرینسس برایده. کلا جفتشون زیبا بودن تو فاز خودشون. دیگه. همین فعلا. خدانگهدار :)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/20
در راستای اصلاحات دارم کمی بیشتر کتاب میخونم - ایشالا چشم نخورم - و این یکی از تجربههای خیلی خوبی بود که یکی دو سالی بود داشت از کتابخونهم بهم چشم غره میرفت و قضاوتم میکرد. از اونجایی که عاشق و شیفته هوگو کابره بودم حدس میزدم با این کتاب هم حال کنم. و این اتفاق افتاد ولی قاطی شد با یه موضوع دیگری که اونم همیشه پس ذهنم جزو موضوعاتم بود و اونم گذار از سینمای صامت به ناطق بودش. من طبق معمول دارم تو حواشی سِیر میکنم ولی خب. واقعا کی دیگه قراره تعجب کنه؟ داستان مثل هوگو نفسگیر بود و این رو هم تو یه نشست خوندم و تموم کردم. اتصال دوتا بخش اصلی داستان به هم محشر بود و نمیدونم این سلزنیک - که باید برم دنبالش ببینم ربطی به دیوید اُ سلزنیک که تو هالیوود بود داره یا نه - چه جادویی داره که آدم با ولع صفحهها رو میگذرونه که ببینه چی منتظرشه. خوندن اینجور کتابا واقعا توی یک لیگ دیگری لذتبخشه و با تشکر از استاد. پینوشت. فارغ از داستان موزه و این داستانا - که خیلی به من چسبید - وجود آهنگ دیوید بوئی هم اون وسط هم معرکه بود و هم از یه جایی به بعد کنایهآمیز :) آخه داداش واسه چی ایجور میکنی...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.