یادداشتهای فاطمه عباسی (4) فاطمه عباسی 1400/8/24 طاعون آلبر کامو 4.1 86 [احتمال لو رفتنِ بخش یا کل داستان] خواندن این کتاب در دوران کرونا اکیدا توصیه میشود. طاعون، این بیماری مهلک، در شهر اورانِ الجزیره اتفاق میافتد شهری که زیباییهای گذشتهاش را ندارد و مردمش محکوم به عادت شدهاند. راوی این رمان همان شخصیت اصلی داستان هست که تصمیم داشته از زبان مردم سخن بگوید. دکتر ریو در راه پلهی ساختمانش موشِ مردهای میبیند. رفته رفته تعداد موشها زیاد میشود به طوری که سرایدار کلافه میشود. موشهایی که در کوچه و خیابانهای شهر یا در خون خود غلطیدهاند یا خشک شدهاند و به شکل تشنج گونهای برای فرار از تاریکی به روشنایی پناه میآورند آنقدر میچرخند که در نهایت میمیرند. این اتفاق مردم را به وحشت میاندازد. در آخرین روز طبق آماری که مسئولین به مردم میدهند حدود هشت هزار موشِ مرده جمع آوری کردهاند. کم کم آثار بیماری بر چهرهی آقای میشل، سرایدار ساختمان، پدیدار میشود؛ تب شدید، غدههای دردناک در سر تا سر بدن... و مردی که زیرلب فقط میگوید موشها. دکتر کاستل، همکار سالخورده دکتر ریو ) این بیماری را طاعون میخواند. شهر قرنطینه می شود. دکتر ریو در همان دوران همسرش را به علت بیماری به آسایشگاهی در خارج از شهر میفرستد. کشیش شهر طاعون را عذاب الهی معرفی میکند و تنها راه نجات را دعا به درگاه خدا میداند. آنچه از ابتدای داستان مرا مجذوب خودش کرد دکتر ریو، پزشک انسان دوست و کمک رسان به هم نوعانش، بود؛ مردی که به محلههای فقیرنشین سر میزند و رایگان معالجه میکند. البته دکتر ریو اعتقادی به خدا ندارد و راه نجات را در دستان خودش میبیند، نه نگاه و کمک از آسمانی سرد و خاموش که خدا در آن نشسته است. نگاهی که یکی از دو سرِ طیفِ مواجهه با رنج / شر است. آدمی در مواجهه با رنج یا به سمتِ انکارِ قدرت برتر حرکت میکند و یا پی بردنِ به عجز، آدمی را به سوی پناه بردن به قدرتی لایزال سوق میدهد. مردمِ این شهرِ طاعونزده میپذیرند که طاعون هست و نمیرود. آنان به این دردها و مرگ و میرها «عادت» میکنند امّا نویسنده یک جملهی درخشان را بیان میکند: «عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.» دکتر ریو در بخشی از کتاب میگوید: «بعد لازم شد مردنِ انسانها را ببینم. میدانید کسانی هستند که نمیخواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیدهاید که در لحظهی مرگ فریاد میزند: «هرگز!» من شنیدهام. و بعد متوجه شدهام که نمیتوانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم میشد. از آن وقت متواضعتر شدم. فقط هیچ وقت به دیدنِ مرگ خو نگرفتم.» مهمترین مسئله در دورانِ طاعون همبستگی مردم و کمک به یکدیگر است؛ مردمی که به یکباره شجاع میشوند، فردیت از بین میرود و «ما» به وجود میآید. چه چیز از این همبستگی بالاتر؟ نقطهی مثبتی که در آغاز، هیچ اثری از آن نیست و رفته رفته به وجود میآید . این رمان به دلیل نزدیکی با شرایط کنونیِ ما و دوران سخت و جانفرسای کرونا نقطهی عطفی است برای پذیرش اینکه گرچه طاعون میتواند بیاید و بمیراند «اما نمیماند...» روزی طاعون از شهر اوران میرود و مردم هلهله میکنند امّا باید دانست همیشه و همه جا طاعون در کمین است در هر جا با شکل و شمایلی دیگر. از این رو باید دلخوش باشیم... هر چند به لحظات کوتاه و شیرینی که در زندگیمان میگذرد حتی در این دوران سخت. برشی کوتاه از کتاب: «قصد مردن ندارم و مبارزه خواهم کرد. اما اگر بازی را باخته باشم میخواهم که خوب تمام کنم.» 0 10 فاطمه عباسی 1400/8/22 سووشون سیمین دانشور 4.1 241 «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چینها بیاید» این جملهی هرچند کوتاه، سرشار از حسِ انسان دوستی، مهربانی و لطافت است . اولین بار این جملهی تا ابد حک شده در ذهنم را سر کلاس ادبیات شنیدم و معلمی که همیشه روخوانیها را به دست ما میداد. بدون ذرهای درنگ ایستاد و گفت: امروز سووشون را خودم میخوانم ! داستانِ روایت شده دربارهی یوسف و زری که یکی عاشق، حامی و یاری رسان مردم است و برای نگه داشتن این مرز و بوم میجنگد و جان میدهد و دیگری که داغ او را بر دل مینهد و راهش را به مهر و جد پی میگیرد. این داستان روایت عشق و فداکاری و دلدادگی به میهن است. شروعِ داستان با عروسیِ دخترِ حاکم رقم میخورد. ناهمگونىِ مجلس عقد از همان ساعتهای ابتداییِ جشن توی ذوق میزند: میهمانانی که بیشترشان با لهجهی غریبِ خود بساطی بر پا کردهاند، خوش خدمتیِ صنف نانوا که در اوجِ قحطی نان سنگکی به آن بزرگی را درست میکند و مردمِ نداری که نان خشک میخورند و جیکشان هم در نمیآید. یوسف، اربابی آگاه و فرنگ رفته، خشم امانش را میبرد؛ آخر مردی که همیشه مراقب رعیت بوده است چگونه میتواند این بساط را تحمل کند و دم نزند؟ یوسفِ قصه از این وضعیّت به ستوه آمده است و تحمل این وضع برایش غیر ممکن است. همهی زمین داران و اربابان برای سودِ بیشتر انبار آذوقهشان را بر روی اجنبیها باز کردهاند. یوسف در این میان صدای مردمش میشود. آن هم در شرایطی که مردم چند روزی است گرسنهاند و نانی برای خوردن ندارند. خوانینِ قشقایی سعی دارند تا برای مقابله با حکومت و به دست آوردنِ سلاح معاملهای با انگلیسیها داشته باشند. یوسف و همراهانش چنین آشوبی را برنمیتابند و شاید همین موضوع بود که از او سیاوش ساخت. سیاوشی که خونِ به ناحق ریختهاش زمین را سرخ کرد. ممکن است مسایل سیاسیِ رمان برایتان جالب نباشد که بعید هم هست امّا به خواندن ادامه دهید. مگر میشود این اثر بی نظیر سیمین دانشور را ناتمام گذاشت؟ در جایی از این کتاب میخوانیم : «آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعهی خوش چه زود میتواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند؟ اما وقتی همهاش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس میکند که مثل تفاله شده، لاشهای، مرداری است که در لجن افتاده.» زری زنی است دلیر که در این دنیا فقط به دنبال پابرجا نگه داشتنِ زندگیاش است و چیزی جز آرامش نمیخواهد. اما به نقطهای میرسد که چارهای نمیبیند جز اینکه برخیزد و با یوسف هم قدم شود. او که دلش برای مردم میتپد و در قبال آنان احساس وظیفه میکند . برای ایجاد پسزمینهای در مورد عنوان این کتاب، «سووشون» این اشارات که احتمالا از زبانِ دبیرهای ادبیات شنیدهاید کمککننده است: سووشون: سووشون گویشِ محلیِ اسطورهی سیاوشان است که از جمله اساطیری است که حتی در قالب ساختاری شبیه به تعزیه اجرا میشده است. حضورِ سواری که از راه میرسد و جلادی که لباس غضب بر تن کرده است آن را بسیار شبیه به واقعهی کربلا کرده است و از سوی دیگر تنها بودن در برابر دشمنانِ ظالم و حماسهای که «یک نفر یک تنه با آن همه دشمنِ لعین جَر بکند!» 1 64 فاطمه عباسی 1400/8/21 ملت عشق الیف شفق 3.4 223 ملت عشق یا چهل قاعده عشق؟ در ماه مه سال 2008 الا روبینشتاین مادر و همسر خانهداری - که سالهای زندگی متاهلیاش را وقف خانهداری و همسرداری و مراقبت از سه بچه کرده بود - دست خوش تغییر شد. الای ساکت و آرام چیزی از عشق نمیدانست یا دست کم عشق را داشتن همسر و بچههای بینظیرش میدانست، گرچه زمانه این نگاه به فرزند و همسر را تغییر داد. الا بعد از فارغالتحصیلی به شکل تماموقت جایی کار نکرده بود. اما حالا در آستانهی چهل سالگی با تلاشِ همسرش دستیارِ دستیارِ ویراستار ادبی شده بود. خواندنِ رمانی تاریخی عرفانی از نویسندهای ناشناس اوّلین وظیفهی الای آرام ما بود. نویسندهی ملّت عشق این گونه آغاز کرده بود: دست نوشتهام را از آمستردام میفرستم امّا این داستان در قرن سیزدهم در قونیه اتفاق افتاده است و مربوط به دوستیِ بیمثال مولانا و شمس تبریزی است. اعتقاد دارم این داستان از بُعد زمان و مکان و اختلافهای فرهنگی جدا است. در ابتدای سخن بگویم این رمان به صورت موازی زندگی الا و دیدار شمس با مولانا را عنوان میکند. حقیقت محضِ این رمان عشق و نقش آن در دنیای مدرن امروز نسبت به گذشته است و به طرز عجیبی آن را از غرب به شرق گسترش میدهد که به زندگی رنگ و بویی سرشار از عرفان میدهد. اینکه چگونه تکه سنگی کوچک برکهای راکد و خاموش را به تلاطم و جنب وجوش میاندازد. در این کتاب میخوانیم که عشق جوهرهی اصلی زندگی است و به گفتهی مولانا عشق روزی گریبان همه را میگیرد حتی آنکه از عشق فراری است یا آنکه کلمهی رمانتیک را به گناه تعبیر میکند. در ادامهی داستان الا ارتباط روحی عمیقی بین خود و نویسندهی ملت عشق میبیند. جایی در کتاب تصمیم میگیرد دست از خواندنش بردارد اما آن پیوند عمیق اجازه نمیدهد. عزیز زاهارا یا همان نویسندهی کمتر شناخته شده در نوشته هایش این گونه میگوید که شمس از دراویش قلندریه بود با زبانی تند و تیز با همان آتش عشق به خدا در جانش. دیدار شمس با مولانا همانند تلاقیِ دو دریا با هم است این تشبیهی است که قرن ها بعد صوفیان از آنها داشتند و در سایهی دوستی با شمس توانست پایش را از دایرهی قواعد مرسوم فراتر بگذارد و به اهلِ دلی مخلص و مدافع آتشین عشق بدل شود . الا خواندن نوشتهها را ادامه میدهد، لذت میبرد و سعی دارد تا ارتباطی با عزیز برقرار کند. در وجود الا انقلابی برپا شده است. تصمیم به سفر میگیرد تا عزیز زاهارا را پیدا کند. درستترین تعبیر از عشق همان قاعدهی چهلم شمس تبریزی است: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت زایده میشود. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. دلیل اصلی من برای خواندن این کتاب شمس تبریزی، همان درویش فانی و سوختهی عاشق خدا، بوده و هست. 0 6 فاطمه عباسی 1400/8/21 ریشه ها الکس هیلی 4.5 25 الکس هیلی نویسندهی آمریکایی آفریقایی تبار این رمانِ جذاب را براساس زندگی نیاکان خودش نوشته است و قطعا برای مخاطب بسیار جذاب و ملموس خواهد بود... داستان در دهکدهای به نام ژوفوره در گامبیا آفریقای غربی شروع میشود که مردمی مسلمان و به دنبال آرامش و صلحاند. داستان با تولد فرزندِ پدر و مادری به نام امورو کینته و بینتا شروع میشود. مردم مسلمانی که در صفحات آغازینِ رمان نشان داده میشود که جایگاه انتخاب نام کودک در فرهنگشان چه ارزشی دارد. آنها تلاش کردند نامی برگزینند که شریف و ماندگار بماند. اعتقاد داشتند فرزندِ اولِ پسر، برای خانواده و حتی خویشان آنها برکت میآورد. همان طور که در احادیث میخوانیم نامی نیکو برای فرزندانتان انتخاب کنید. بعد از آنکه امورو سه بار در گوش نوزاد اسمش را تکرار کرد او را بر روی دستانش به سمت آسمان گرفت و گفت بنگر این تنها چیزی است که از تو بزرگتر است. کونتا کینته قهرمان اصلی ریشهها زندگیاش در میان طبیعت غنی و بخشایشگر آفریقا آغاز شد.پدرش او را با فرهنگ مذهبیشان آشنا میکند و به او یاد میدهد جز راست چیزی بر زبانش نیاورد... کونتا کینته سه برادر دیگر دارد و سن خودش هفده باران است. اگر در اصطلاح بومیان دقت کنیم گذر عمرِ آدمی را با باران حساب میکنند. در نظر سفید پوستان غربی آنها وحشی و جنگلیاند.اما در ادامهی داستان با خلق و خوی آرام آنها مواجه میشویم. کافو مدرسهای است که مرحلهی از عمر کودک در آن به آموزش تعلیماتی خاص میپردازد. کونتا سه کافوی خود را گذرانده و حالا برای خودش مردی شده است. مردی با هفده باران سن. توصیفات زیبا و دقیق نویسنده ما را با فضای زندگی کونتا آشنا میکند آنچه از عقاید مذهبی آنها میگوید برعکس آن است که ما در عمومِ فیلمها و سریالها میبینیم. هدف آنها کرامت روح و روان آدمی است نه آن سیاهان آدم خواری که سینمای غرب نشان میدهد. در پس همهی این خوبیها در ذهن کینته ترسی است. ترس از توبوبها یعنی سفیدها. سفیدهایی که با کشتی میآیند و آنها را میبرند و به بردگی میگیرند. سیاهانی که در کشتی جان میسپارند و به دست سفیدها تکه تکه میشوند. شاید برایتان سوال پیش بیاید در آن زمان سفیدها از جان سیاهان چه میخواستند؟ کوه طلا... آری نخسین چیزی که پای توبوبها رو به افریقا باز کرد. اما سفیدِ زیادیخواه به همهی این غنائم طبیعی اکتفا نمیکند و در تلاش برای سیر کردن روح خبیثش به همه چیز دست میزند.رشتهی زندگی پرآرامش سیاهان پاره میشود و زندگی سختشان آغاز میشود. کونتا کینته اسیر دست توبوبها میشود. تا به خودش میآید دست و پایش اسیر غل و زنجیر شده است. آهنی داغ میان دو کتفش چسبانده بودند و درد آن برایش در مقابل بوی تعفن و استفراغ خودش چیزی نبود. کینته را به آمریکا میبرند. پسری که تا پیش از این آزاد و شریف زندگی کرده است. حالا باید صبح تا شب عرق بریزد و کار کند و دسترنجش را دیگران چپاول کنند. کونتا کینته زبان انگلیسی نمیداند و این باعث تحقیر شدن توسط دیگر بردگان سیاه میشود. کونتا به حال آنان افسوس میخورد و معتقد است آنان از اصل خود دور شدهاند و سرسپردهی سفیدها شدهاند. با دانستن زبان میفهمد که آنان هیچ وقت آفریقا را ندیدهاند و در واقع بردهزادهاند. به تدریج با آنها احساس همدردی میکند. دست از عقایدش برنمیدارد و پیوسته تلاش میکند. نویسنده داستان در بخشهای پایانی کتاب شرح حالی از خودش میگوید از انگیزهاش برای نوشتن این اثر پرفروش پرده برمیدارد. مخاطب اصلی کتاب نه فقط سیاه وسفید است بلکه همهی مردم با همهی نژادها هستند داستانی که هیلی تعریف میکند گویا ترین شاهد شکست ناپذیر و رام نشدنی روح انسان است. 0 15