یادداشت فاطیما بهزادی
16 ساعت پیش
کتاب «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه» رو میشه از منظر روانشناسی اگزیستانسیال (هستیگرایانه) بررسی کرد. شخصیتهای داستانها اغلب درگیر خلأ درونی، اضطراب وجودی، و تنهایی عمیق هستن. این حسها نشونههایی از بحران معنا هستن که در روانشناسی اگزیستانسیال، خیلی بهش پرداخته میشه. در این داستانها، عشق بیشتر از اینکه رابطهای دوطرفه و پایدار باشه، شکلی از تلاش برای فرار از تنهایی و رسیدن به معناست. شخصیتها دنبال تجربهای عمیق هستن تا در دلِ آشفتگی درونیشون، چیزی شبیه به آرامش یا رهایی پیدا کنن. گاهی عشق براشون نقش خدا رو داره، یا حتی جایگزینی برای ایمان ازدسترفتهست. مستور توی این کتاب مرز بین عشق و ایمان، مرگ و زندگی، حضور و غیاب رو از بین میبره. آدمهای داستانهاش انگار همیشه در حال سؤال پرسیدنن: «آیا خدا هست؟»، «آیا عشق نجاتدهندهست یا ویرانگر؟»، «آیا میشه کسی رو دوست داشت و در عین حال ازش فرار کرد؟» اینا همون پرسشهاییان که خیلی از ماها تو خلوتهامون باهاش درگیریم. نثر مستور اینجا هم مثل بقیه آثارش، پر از مکثهای عاطفیه؛ جملههایی کوتاه ولی پر از معنا. یه جور حرف نزدن در دلِ حرف زدن. شخصیتها معمولاً تنها و درگیرن، ولی این تنهایی یه جور خلوت عرفانی داره؛ انگار که درد، راهیه برای رسیدن به درک عمیقتر از بودن.
(0/1000)
محمد صدرا علیگو
1 ساعت پیش
1