یادداشت حنانه حاجی زاده
1403/4/24
چند وقتی بود خیال می کردم کتاب خاطرات شهدا تکراریه و من دیگه نیازی به خوندن شون ندارم. چه خیال خامی...! حالا بعد از گوش دادن این کتاب، سرااااسرِ وجودم، احساس نیاز به زندگی در تک تک لحظات با شهدا شده و هر روز دارم بیشتر شیفته و شیدای اون مرام و مسلک میشم. حالا می فهمم چرا حضرت آقا این قدر کتاب های شهدا رو مطالعه می کنن و خسته نمیشن. چون دارن با شهدا زندگی میکنن و بین خاطرات شون نفس میکشن. همه اش با خودم میگم یعنی میشه ما هم مثل اون ها بشیم؟! و اخلاق مون بوی شهدا رو بده؟! و انتهای مسیر سرنوشت مون مثل اون ها عاقبت بخیری و شهادت باشه؟! مثل اون ها، خدا عاشق مون بشه و خودش خریدار و خون بها مون بشه؟! شاید بشه... فقط اگر خودشون دست مون رو بگیرن... ____________________________ با کتاب های صوتی ارتباط بیشتری برقرار می کنم. اصلا وقتی تموم میشن دلم برای شخصیت هاش تنگ میشه، انگار که چندین ساله دارم باهاشون زندگی میکنم. ولی این یکی فرق داشت. شخصیت ها واقعی بودن و خب معلومه که شهدا با شخصیت های خیالی یا حتی واقعیِ دیگه فرق دارن:) نمی دونم چه چیزی از این شهید این قدر من رو جذب خودش کرد. شاید اخلاص و گمنامی ایشان... و در حال خواندن کتاب و بعد از خواندن این کتاب، هر لحظه بیشتر و بیشتر این جملهٔ حاج قاسم تو گوشم می پیچه که: «باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می بیند...!» _____________________________ دلم حال روضه داره و گریه.... من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد...
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.