یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
همون موقعی که سایه سنگین خانم الف رو خوندم، اینو هم پیدا کردم که از همون نویسنده سالها پیش ترجمه شده، و سریعاً توی طاقچه خریدمش. اما خوندنش افتاد به امشب و چشمانی اشکبار. و غم عجیبی که در این کتاب بود. و چه خاص و ظریف بود احساساتی که بیان میکرد. چقدر فهمیدنی بودن. چقدر شبیه اعترافات درونی آدمی. و حالا که اسمش رو میبینم، میفهمم که چقدر هوشمندانه انتخاب شده. کتابِ خیلی کوتاهیه و ترجیح میدم چیز خاصی ازش نگم و خودتون بخونیدش تا بفهمید از چه قراره. اما با دو داستان موازی شروع میشه، که اولش هیچ ربطی به هم ندارن، اما بعدتر نقطههای اتصالی هست. مثل زندگی همه ما انسانها. که اول، فقط چند آدم موازیایم. جدا از هم. اما نقطههای اتصال... مثل همیشه، هیچ نمیدونم گریه داشت یا نه. اما خیلی منو بغضی و اشکی کرد. خوابم نمیبره دیگه.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.