یادداشت 𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
1404/6/13

به نام او...) قلمرو خلافکاران؛ دومین جلد از دوگانهٔ لی باردوگو بعضی کتابها فقط یکبار خونده نمیشن؛ اونا تبدیل میشن به تجربهای که تا ابد توی قلبت میمونه. این مجموعه برای من دقیقاً همین بود. از همون صفحات اول، حس میکردم که انگار وارد دنیایی میشم که قراره برای همیشه بخشی از من بشه. دنیایی پر از تاریکی، خیانت، عشق، امید و رؤیاهایی که حتی در سختترین شرایط از بین نمی رن. لی باردوگو واقعاً نابغهست! ( بدون مبالغه) قدرتی که در روایتش داره حیرتآوره؛ چون فقط داستان رو نمی نویسه، بلکه به شخصیتهاش روح می بخشه. کز برکر نمونهٔ بارزشه: پسری که ظاهرش بیرحمی بود و جوری رفتار می کرد گویا قلبی نداره، اما زیر اون ماسک سرد، قلبی شکسته و زخمی داشت. باردوگو جوری شخصیتش رو ساخته بود که نمیشد همزمان هم تحسینش نکنی و هم دلت براش نسوزه. کز برای من یکی از ماندگارترین کاراکترهاییه که تا حالا خوندم؛ شخصیتی که مطمئنم همیشه توی ذهنم زنده میمونه. ( و تا ابد عاشقشم...!!) اما زیبایی این مجموعه فقط به کز ختم نمیشه. هرکدوم از اون شش کلاغ به نوبهٔ خودشون بخش مهمی از قلب من رو تسخیر کردن: ایـنژ، ملقب به شبح و عنکبوت، دختری بود که ایمان و قدرتش حتی توی تاریکترین لحظهها هم کم رنگ نمی شد. چابکی و مهارتش همه رو شگفتزده میکرد، اما چیزی که من بیشتر از همه دوست داشتم، قلب مهربون و باور عمیقش بود. اینژ مثل سایه حرکت میکرد، اما حضورش برای گروه مثل نوری روشن بود... ( مخصوصا برای کز🤭) نینای شوخ طبع با قلب بزرگش گرمایی داشت که همهٔ سختیها رو قابل تحملتر میکرد. اون فقط یک گریشای قدرتمند نبود؛ نینا کسی بود که میتونست با یک جمله یا لبخند، حال همه رو بهتر کنه. بین همهٔ تیرگیها، نینا مثل نسیمی بود که یادآوری میکرد هنوز امید و زندگی وجود داره. جسپر، پسر بیقرار و بامزهای که با تیراندازی فوقالعادهش همیشه قهرمان لحظههای حساس بود. پشت خندهها و شوخیهاش، زخمی عمیق و دلی پر از آشوب بود، اما همین تضاد باعث میشد دوستداشتنیتر باشه. جسپر همون کسی بود که در بدترین شرایط هم بهت یادآوری می کرد هنوز هم می شه خندید. ویلن یا همون جوجه تاجر (🔥)، کوچکترین عضو گروه بود؛ پسری با ذهنی خلاق و نابغهٔ مواد منفجره که بارها همه رو شگفتزده کرد. پشت ظاهر معصوم و سادهش، ارادهای محکم بود که هیچوقت اجازه نمیداد دستکم گرفته بشه. ⚠️ این پاراگراف حاوی اسپویل هست. و حالا میرسیم به ماتیاس… راستش هنوزم نمیتونم راحت دربارهاش حرف بزنم. ماتیاس برای من نماد شرافت و فداکاری بود. کسی که تو این جلد به شدت منو تحت تأثیر قرار داد و بارها ذوق زده ام کرد... کسی که وقتی اون اتفاق افتاد و رفت، بخشی از قلبم شکست. اشکهام بیوقفه ریخت، چون باردوگو مرگی نوشته بود که فقط شخصیتها رو ویران نکرد، منِ خواننده رو هم تکون داد. باورم نمیشد، و هنوزم وقتی یادش میافتم، قلبم تیر میکشه... ماتیاس واقعا نباید می مرد 😭 یکی از چیزهایی که این مجموعه رو اینقدر منحصربهفرد میکنه، فضاسازیشه. خیابونهای بارل، کوچههای تاریک و پرخطر، قمارخونهها و برجهای بلند … همهچیز انقدر دقیق و زنده تصویر سازی شده بود که انگار خودم وسط اون دنیا قدم میزدم. فضای داستان پر از تیرگی، دسیسه و ترس بود، اما همین تاریکی با نور دوستیها، امیدها و عشقهایی که بین شخصیتها شکل میگرفت، بالانس میشد. من عاشق این تضاد شدم؛ اینکه در دل سیاهی، همیشه کورسویی از امید میدرخشید. و اما پایان… راستش من عاشقش شدم. برای من یکی از منطقیترین و قشنگترین پایانهایی بود که خونده بودم. نه خیلی خوشحالکننده بود و نه تلخِ بیدلیل؛ درست مثل خود زندگی، ترکیبی از غم و شیرینی. باردوگو کاری کرد که هم دلم برای شخصیتها تنگ بشه و هم براشون خوشحال باشم که بالاخره مسیر درست رو پیدا کردن. همین پایان باعث شد وقتی کتاب رو بستم، حس کنم چیزی واقعی رو تجربه کردم؛ داستانی که نه فقط روی کاغذها، تا ابد توی قلبم موندگار شد... پ ن: بعد از این کتاب باید برم و امتیاز هایی که به کتاب های قبلی دادم تغییر بدم... آخه حسابی این کتاب توقعم رو بالا برد. پ ن۲: کاش قبل از خوندن این دوجلد، مجموعهٔ گریشا رو خونده بودم. یکسری جاها از اونجایی که نویسنده فکر می کرد خواننده حتما سه گانهٔ گریشا رو خونده توضیح خلصی نداده بود و همین من رو گیج می کرد. پ ن3: چرا تصویر رو 90 درجه بهخوان میچرخونه😭😭
(0/1000)
نظرات
1404/6/14
واقعا شاهکارررر بود. صفحات کتاب برام مثل خاطره هام شده، اصلا حس نمیکنم اون کتاب رو خوندم، حس میکنم اون کتاب رو زندگی کردم
1
1
3 روز پیش
مجموعه گریشا بیشتر برای دوگانه بعدی (نیکلای) لازمت میشه🤍 گرچه از الان هشدار بدم بهت .. کسی که به شش کلاغ عادت کرده نمیتونه گریشا رو بخونه چون شخصیت اصلی زن دیوونت میکنه
0
𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
1404/6/14
0