یادداشت dream.m
5 روز پیش
وقتی نخستین بار به سراغ "چشم جهان" رفتم، انتظار واضحی داشم؛ آغاز حماسهای عظیم که سالهاست دوستداران فانتزی از آن با احترام یاد میکنند و آن را کنار "ارباب حلقهها" و "نغمه" مینشانند. صد البته که مقدمه خارقالعاده داستان "چشم جهان" به این ادعای بزرگ پروبال داد و توقعم را بالا برد. اما در ادامه تجربه واقعی خواندنم چیز دیگری بود: شگفتانگیز در لحظاتی، ولی اغلب کشدار و به شکل عجیبی تکراری. به همین خاطر این رمان برای من تبدیل به آن شاهکاری که انتظارش را داشتم، نشد. این ریویوو برای توضیح چرایی این احساس و بااتکا به چیزی بیشتراز "سلیقه شخصی" نوشته شده است. (باید هشدار بدهم که اگر از طرفداران دوآتشه و متعصب سری چرخ زمان هستید، شاید بهتر باشد همین حالا از خیر این ریویوو بگذرید و بروید همانجا که رند و مت و پرین هنوز دارند میدوند و نجات جهان را تمرین میکنند.) مسئله روایت در کتاب "روایت و روایتگری در سینما" (که درحال همخوانی با امیرحسین هستم و بهطور کلاسیک به بررسی نقش روایت در فیلمها میپردازد) یک ایده مهم مطرح میشود: همه داستانها پیشتر گفته شدهاند؛ آنچه اهمیت دارد، شیوه روایت است. این یک نکته کلیدی درباره "چشم جهان" است. رمانِ جردن داستانی آشنا دارد؛ جوان روستایی که بیخبر از سرنوشت شگفتش سفری اجباری آغاز میکد، با خطرات و تعقیبها روبهرو میشود و آرامآرام به نقش تاریخی خود پی میبرد. نه کاملا یتیم؛ و در این مسیر دوستان سادهدل وفاداری او را یاری میکنند. هر کسی که "ارباب حلقهها" را خوانده باشد، بلافاصله شباهتها را میبیند؛ شایر در مقابل اموندزفیلد، فرودو در برابر رَند، آراگورن در برابر لَن، و حتی "سایه" در برابر "سائرون". (بیشتر توضیح خواهم داد) مسئله این نیست که جردن از تالکین تقلید کرده –بنظرم در ادبیات فانتزی همه کموبیش زیر سایه تالکین هستند– بلکه این است که او نتوانسته روایت آشنا را به شکل تازهای بازآفرینی کند. در حالیکه تالکین یک زبان، یک اسطورهشناسی و یک ضرباهنگ منحصربهفرد آفرید، جردن اغلب صرفاً همان تمها را با جزئیات بیشتر و گفتوگوهای طولانیتر تکرار میکند. روایت سنگین از زاویه روایتشناسی، یکی از ویژگیهای موفقیت درامها، ریتم و کنترل میزان اطلاعات است که اغلب بر اساس تعلیق و تأخیر طراحی میشود؛ یعنی ارائه اطلاعات اندک، اما دقیق، برای مشتاق نگهداشتن مخاطب. جردن در "چشم جهان" دقیقاً برعکس عمل میکند؛ او حجم عظیمی از اطلاعات، توصیفات و اسطورههای فرعی، نقشهها، تاریخچهها، افسانهها و حتی ضربالمثلهای محلی را از همان ابتدا روی سر خواننده میریزد. این ویژگی شاید برای ساختن یک جهان کامل جذاب باشد، اما از نظر روایتگری، ضرباهنگ را میکُشد. بهویژه برای مخاطبی که با نظریه روایت سینمایی آشناست، این کتاب بیشتر شبیه یک لانگتیک بیپایان است که به جای ایجاد تعلیق، خستگی به بار میآورد. تقلید یا ادای دین؟ همانطور که بالاتر گفتم یکی از نقدهای پر تکرار که برای من هم محوری بود، این است که "چشم جهان" بهشدت شبیه "ارباب حلقهها" است. • اموندزفیلد همان شایر است؛ یک روستای بیحاشیه که ناگهان تاریکی به آن هجوم میآورد. • رَند، مت، و پرین یادآور فرودو، سم و مریاند؛ جوانان سادهای که ناگهان باید بار تاریخ را به دوش بکشند. • لَن همان آراگورن است؛ جنگجوی مرموز با گذشتهای باشکوه. • حتی "چرخ زمان" بهنوعی تلاش برای بازآفرینی فلسفه سرنوشت در تالکین است. البته رمان جردن تفاوتهایی هم دارد که پایینتر حتما به آنها میپردازم؛ اما این تفاوتها آنقدر در توصیفها و کشدار بودن روایت گم میشوند که خواننده بیشتر تقلید را حس میکند تا نوآوری. صادقانه، من مخالف الهام گرفتن نیستم؛ هیچ نویسندهای در خلأ نمینویسد. اما وقتی الهام به کپیپیست نزدیک میشود، آدم احساس میکند نویسنده دارد با شعورش بازی میکند. برای همینها، نمیتوانم چشم جهان را "شاهکار" بخوانم؛ شاهکار باید بتواند سایه بزرگان پیش از خود را کنار بزند، نه اینکه صرفاً درون همان سایه بدرخشد. کشدار بودن بهجای عمق یکی دیگر از مشکلات کتاب، چیزی است که میتوان آن را "کشدار بودن روایت" نامید. جردن علاقه افراطی به جزئیات دارد. او میتواند صفحات طولانی را صرف توصیف لباسی کند یا اینکه چگونه یک کاراکتر به چای نگاه میکند. این سبک برای بعضی خوانندگان لذتبخش است، چون جهان را زنده و ملموس میسازد. اما برای من، بیشتر حس پرگویی و کمپیشروی داشت. باز هم اگر به نظریه روایت در سینما نگاه کنیم، این دقیقاً مثل فیلمی است که مدام روی نماهای اضافی مکث میکند و روایت اصلی را پیش نمیبرد. نتیجه؟ ضرباهنگ از دست میرود و مخاطب از پیگیری ماجرا بازمیماند. نهایتا خواننده نه غرق فضا میشود، نه حس شاعرانگی میگیرد؛ فقط یک جور "ملال فانتزی" برایش باقی میماند. جردن کجا موفق شد؟ منصفانه نیست که فقط بر ضعفها متمرکز باشیم. جردن در برخی بخشها واقعاً نوآوری دارد و کارش درست است؛ مثلا: • نقش پررنگ زنان: شخصیتهایی مثل موراین یا ایگوین در مرکز روایتاند؛ چیزی که در فانتزی کلاسیک کمتر دیده میشود. • تقسیم جنسیتی جادو: ایده اینکه جادو به دو بخش مردانه و زنانه تقسیم میشود و همین تقسیم اساس بسیاری از بحرانهاست، خلاقانه و جالب است. • چرخه زمان: برخلاف تالکین که تاریخش خطی است، جردن جهانی میسازد که سرنوشت درآن همواره تکرار میشود. این دیدگاه فلسفی، ریشههایی در اندیشهی شرقی و هندی دارد و ظرفیت بالایی برای تحلیل فراهم میکند. اما باز هم مشکل اینجاست که متاسفانه این ایدهها اغلب در دل روایت طولانی و کشدار گم میشوند. تجربه خواندن برای من، شاهکار بودن یک اثر نه فقط به ایدههای بزرگ، که به تجربه خواندن هم وابسته است. وقتی "ارباب حلقهها" را میخواندم، حس میکردم در حال طی یک مسیر اسطورهایام، با ضرباهنگی که مرا از صفحهای به صفحه دیگر پرتاب میکرد. اما "چشم جهان" اغلب شبیه مسیری بود که باید در آن از میان گلولای جزئیات بیپایان راه باز کنم. بله، شخصیتها گاهی درخشاناند، ایدهها نوآورانهاند، اما کتاب تا قبل از ۱۰۰ صفحه آخر، بهسختی توانست مرا درگیر کند. این همان چیزی است که باعث میشود بگویم "چرخ زمان" برای من شاهکار نبود چون شاهکار باید تجربهای بیبدیل باشد، نه صرفاً آغاز یک حماسه طولانی که وعده میدهد در جلدهای جلوتر، احتمالا جلد ۴ به بعد بهتر میشود. بعقیده من، جردن بیشتر از آنکه نوآوری کند، به صنعت فانتزی رونق داده است. و خب، رونق بازار چیز خیلی خوبی است؛ ولی برای من، بازار و شاهکار معمولا ارتباط مستقیمی باهم ندارند. جایگاه تاریخی "چشم جهان" با همه این نقدها، نمیشود تأثیر تاریخی "چرخ زمان" را نادیده گرفت. اگر تالکین در دهه ۵۰ میلادی پایههای فانتزی مدرن را گذاشت، جردن در دهه ۹۰ با همین روایتهای کشدار و جزئیات سیریناپذیر، الگویی تازه برای صنعت نشر ساخت: فانتزیهای پرجلد، با دنیایی که هر گوشهاش یک فرهنگ و تاریخ مستقل دارد. این همان الگویی است که بعدها نویسندگانی مثل جورج.آر.آر.مارتین یا برندون سندرسون هرکدام با سبک خودشان، ادامه دادند. تفاوت بزرگ اینجاست: تالکین بیشتر دغدغهی زبان و اسطوره داشت، اما جردن بیش از هرچیز به دوام سری و جذب مخاطب در بازار نشر فکر میکرد. همین تفاوت است که «چشم جهان» را به جای شاهکار هنری، به نقطهعطفی در تاریخ صنعت فانتزی بدل میکند. حرف آخر در نهایت، "چشم جهان" برای من بیش از آنکه یک تجربه اسطورهای باشد، یک تجربه صنعتی بود؛ شبیه به راهاندازی یک فرنچایز که قرار است جلد پشت جلد ادامه پیدا کند. به همین دلیل هم نمیتوانم به راحتی آن را "شاهکار" بخوانم. چون شاهکار باید از مرزهای صنعت فراتر برود، باید تجربهای یگانه بسازد. برای من، "چشم جهان" بیشتر یادآور بازار فانتزی بود تا اسطوره فانتزی. یا به زبانی سادهتر: این کتاب بیش از آنکه دریچهای به ابدیت باشد، دریچهای به یک فرنچایز پرجلد است.
(0/1000)
dream.m
4 روز پیش
0