یادداشت حسین
1402/2/21
4.1
36
مدتها بود که اینقدر شیفته خواندن رمانی نبودم و کتابی نتونسته بود باعث بشه به خاطرش بیدار بمونم و ببلعم کلمههاش رو... من سالهاست که داستان دو شهر رو داشتم. اما با این که مدتهای طولانی بهم چشمک میزد، سراغ خوندنش نمیرفتم. تا اینکه چند وقت پیش از این خواندم که مردم چه قدر منتظر بخشهای جدید داستانهای دیکنز بودند. دیکنز بعضی رمانها را به صورت تکهتکه منتشر میکرد و باید برای فصلهای جدید داستان منتظر میماندی. داستانهایش علاوه بر انگلستان، در بقیه اروپا هم خوانده میشد. حتی گاهی دامنه خوانندگانش از قاره اروپا هم فراتر میرفت و در قاره دیگری مثل آمریکا هم بینهایت طرفدار داشت. داستان مشهوری است که صدها نفر از مردم آمریکا، در بندری جمع شده بودند که کشتی، آخرین بخش از رمانِ «عتیقهفروشی قدیمی» (همان رمانی که معمولا از آن با «دختری به نام نل» یاد میکنند) را به آمریکا میآورد و بیتابانه منتظر بودند که پایان این رمان را بخوانند و ببینند که چه بر سر نل میآید و آیا او زنده میماند و یا میمیرد... شروع کردم به خواندن داستان دو شهر. رمان، مخصوصا در اوایلش، در کلاسیکترین حالت ممکن بود و کند پیش میرفت. اما همینطور که آرام آرام جلو رفتم، دیدم که هرچه بیشتر و بیشتر شیفتهاش میشوم. وقتهایی که نمیخواندم، مدام به سرنوشت آدمهای داستان فکر میکردم. بخش سوم کتاب را تقریبا بدون وقفه خواندم و صفحههای آخر بود که اشکم هم جاری شد. دیکنز فوقالعاده بود. رمان در پیراستهترین حالت ممکن بود. و داستانهای مختلفی که به ظاهر ربطی به ماجرای اصلی نداشت، به زیبایی در جای خود به پیکره اصلی پیوستند و باعث خلق شاهکاری دوستداشتنی شدند. تجربه خاصی بود خواندنش.
(0/1000)
ماه آسمان 🇵🇸
1403/2/11
0