یادداشت صبا

صبا

صبا

1403/7/19

        پایان این کتاب برای من یادآور خاطره‌ تلخ، از دست دادن همبازی دوران کودکی‌ام است. 
رضا دوازده سال بیشتر نداشت که کرونا او را از ما گرفت.
و من الان متیو و روفوس را از دست دادم... ! 
من از زمانی که قاصد مرگ با متیو و روفوس تماس گرفت، تا لحظه مرگ متیو،
و از لحظه مرگ متیو تا لحظه مرگ روفوس، آنجا بودم. 
وقتی می‌خندیدند، لبخند می‌زدم؛ می‌ترسیدند و مضطرب می‌شدند، مضطرب می‌شدم؛ و گریه می‌کردند، گریه می‌کردم. 
من کنارشان بودم وقتی که مرگ به سراغشان آمد.
خوشحالم از اینکه متیو و روفوس با هم دوست شدند؛ غمگینم که هر دو در نهایت مردند و این دوستی بیشتر ادامه پیدا نکرد. 

      
77

11

(0/1000)

نظرات

واقعا متاسفم دوست عزیز
1

1

صبا

صبا

1403/7/30

ممنون عزیزم♡ 

0

روحشون شاد
چقدر قشنگ احساساتتونو توصیف کردید🥲
2

1

صبا

صبا

1404/1/13

ممنون عزیزم🫂
من کتابشو خیلی دوست داشتم، هنوزم اون تیکه که روفوس گفت: «از خیابان می‌گذرم و دیگر دستی نیست نگهم دارد» تو ذهنمه🥲 

0

دقیقا همین یه جمله اش تو ذهن همه حک میشه🥲
@masouminia 

1