یادداشت صبا
1403/7/19
پایان این کتاب برای من یادآور خاطره تلخ، از دست دادن همبازی دوران کودکیام است. رضا دوازده سال بیشتر نداشت که کرونا او را از ما گرفت. و من الان متیو و روفوس را از دست دادم... ! من از زمانی که قاصد مرگ با متیو و روفوس تماس گرفت، تا لحظه مرگ متیو، و از لحظه مرگ متیو تا لحظه مرگ روفوس، آنجا بودم. وقتی میخندیدند، لبخند میزدم؛ میترسیدند و مضطرب میشدند، مضطرب میشدم؛ و گریه میکردند، گریه میکردم. من کنارشان بودم وقتی که مرگ به سراغشان آمد. خوشحالم از اینکه متیو و روفوس با هم دوست شدند؛ غمگینم که هر دو در نهایت مردند و این دوستی بیشتر ادامه پیدا نکرد.
(0/1000)
نظرات
1404/1/13
ممنون عزیزم🫂 من کتابشو خیلی دوست داشتم، هنوزم اون تیکه که روفوس گفت: «از خیابان میگذرم و دیگر دستی نیست نگهم دارد» تو ذهنمه🥲
0
صبا
1403/7/30
0