یادداشت سامان
1404/4/30
این داستان کوتاه روایتی است درونی از حالات یک پسربچه که دچار توهم شده و در مسیر داستان، این توهم بزرگ و بزرگتر میشه و آثار منفی روی او میگذاره. طرد شدن او از جهان واقعی و فاصله گرفتن پسر بچه از دنیای واقعی به مرور در داستان روایت میشه. داستان پردازش بسیار خوبی داشت. این وهم پسربچه که یک دنیای برفی بود، دقیقا مثل یک گوله برف کوچک از بالای کوهی به پایین میاد و به مروز این گوله بزرگتر میشه، پسر رو تحت سیطره خودش قرار میداد. داستانهایی که از حالات درونی شخصیتها میگند همیشه برام از جذابیت خاصی برخوردار بودند. علی رغم کوتاه بودن داستان، نویسنده تونسته بود در خلق جهان مخصوص داستانی، و پردازش درونیات پسربچه و همچنین چالشهایی که باهاشون مواجه میشد و این چالشها پر رنگتر میشد موفق عمل کنه.واقعا شاید بیماری روانی همینطور باشه؛ دیر که بجنبی و به خودت بیای، میبینی افسارت دیگه دست خودت نیست!
(0/1000)
نظرات
1404/5/1
این داستان مشخصاً به بیماری اسکیزوفرنی پرداخته. نویسندش هم خودش زندگی سختی داشته. میگن وقتی بچه بوده یه بار با صدای دو گلوله از خواب بیدار میشه. پدرش یا مادرش اون یکی رو کشته بوده بعد هم خودکشی کرده بوده!
2
1
سامان
1404/5/1
1