یادداشت سارا رحیمی

        تابوت سرگردان؛ عشقی سرگردان‌تر
چندین قرن قبل، شاعران بلندآوازه‌ای که رعیت و دربار به سخن‌دانی می‌شناختندشان، قبل شروع قصه‌‌شان در یک کلام پایانش را لو می‌دادند و چنان هنرمندانه این کار را می‌کردند که مخاطبان پرشمارشان بی‌اعتراض و سراپاگوش تا انتهای داستان پابه‌پایشان می‌آمدند. فردوسی و مولوی و نظامی تمام مضمون را توی چند جمله به گوش مخاطب می‌ریختند و خیالش را راحت می‌کردند. فردوسی اول رستم و سهراب آب پاکی را می‌ریزد روی دست مخاطبش که: «اگر تندبادی برآید ز کنج» به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند و قس‌علی هذا. در لیلی و مجنون، نظامی پیش از آنکه لیلی را بکشد، در توصیف پاییز می‌گوید: «شرط است که وقت برگریزان، خـونابه شـود ز برگ، ریزان...» و بعد شمشیر آخته را می‌برد زیر گلوی لیلی.
این سنت سن‌دار ادبیات ماست که از همان ابتدا با چشاندن چند قاشق از اثرت مخاطبت را برای تلخی و شوری و شیرینی‌اش آماده کنی. شاه‌آبادی هم تابوت سرگردان را از روی دست بزرگ‌ترها با همین تکنیک شروع می‌کند. از شناسنامه‌ی اثر که عبور می‌کنید، همان ابتدای کتاب با یک جمله مواجه می‌شوید: «عشق از اینها بسیار کرده است و کند.» و این یک جمله‌ی شورانگیز، تمام حرفی است که کتاب می‌خواسته بزند. بعد هم همان اول قصه، تعریف می‌کند که یکی ببری را نگه می‌داشته و از همان بچگی فقط سبزیجات به خوردش می‌داده و دستش را می‌کرده در دهن ببر و بی‌دریده‌شدن بیرون می‌آورده. یکبار که دستش زخمی می‌شود و ببر بوی خون می‌شنود، غریزه‌اش بالا می‌گیرد و صاحبش را درسته می‌بلعد. و بعد هم تأکید می‌کند که «ذات» چیزی نیست که به‌راحتی بشود عوضش کرد. آن جمله‌ی ابتدایی و مضمون این حکایت، همه‌ی حرف رمان تازه‌ی شاه‌آبادی است. 
"تابوت سرگردان"، هم سفری ماجراجویانه و وهم‌انگیز در دل ایران قاجار است و  هم سفری به عمیق‌ترین لایه‌های شخصیتی صمد، شخصیت اصلی کتاب. صمد جوان، مأمور می‌شود که تابوتی چوبی را از تهران به تبریز ببرد و این سفر آغاز کشمکش‌های زیادی برای اوست. 
نویسنده با توصیف‌های دقیق و زنده، خواننده را به دل کوچه‌های تاریک و خانه‌های قدیمی تهران می‌برد. استفاده از زبان عامیانه و اصطلاحات قدیمی، به تقویت فضای تاریخی داستان کمک کرده است. با این حال، گاهی اوقات این توصیفات طولانی و جزئی‌نگر می‌شوند و ممکن است ریتم داستان را کند کنند.
شخصیت‌پردازی در این رمان قابل قبول است و الگوی سفر قهرمان در کتاب درخور توجه است. صمد، با تمام ترس‌ها و تردیدهایش، شخصیتی باورپذیر و همدل است، اما شخصیت‌های فرعی داستان، به اندازه کافی پرداخت نشده‌اند و می‌توانستند پیچیده‌تر و جذاب‌تر باشند. مثلاً شخصیت زینت (دختر صاحب کاروانسرای بین راه) می‌توانست پرداخت بهتری داشته باشد. تکنیک جالب شاه‌آبادی در پرداخت شخصیت هم جالب است. او به‌جای تدوین پرونده‌‌های قطور از شخصیت‌ها، ماکت هوشمندانه‌ای از شخصیت می‌سازد و با توصیف یک صحنه، شخصیت را در ذهن خواننده ملموس و باورپذیر می‌کند. مثلاً صحنه‌ی کوتاه برخورد اسدبیگ با غلامش در کالسکه به‌خوبی شخصیت اسدبیگ را در زهن می‌آورد.
"تابوت سرگردان" را هم می‌شود رمان ژانر وحشت دانست و هم نه. از طرفی در صحنه‌های بسیاری (مثلاً حمله‌ی موش‌ها آدم‌خوار) هیجان و ترس بسیاری را تجربه می‌کنیم ولی در بعضی صحنه‌های دیگر نویسنده به عمد شخصیتش را از صحنه با فاصل نگه داشته و از بیان جزئیات صحنه سر باز می‌زند که وحشت فضا را کنترل کند. مثلاً در صحنه‌ی گم‌شدن جسد و توهم صمد، شخصیت از فضای وحشت‌آور دور ایستاده و صحنه کاملاً در پرده توصیف می‌شود.  
استفاده از اصطلاحات عامیانه و تعابیر قاجاری در کتاب هنرمندانه و به‌قاعده است و در فرایند آشنا‌کردن نوجوان با واژه‌ها، از خط داستان دورش نمی‌کند و باعث‌ حواس‌پرتی نمی‌شود. «عدل پنبه»، «کوزه‌انداختن»، «سربینه» همه اصطلاحاتی هستند که در متن آمده‌ و به‌خوبی در داستان نشسته‌اند. اشاره‌اش به دسته‌ی ممد قناد و کتاب کابوس‌های خنده‌دار هم برای خواننده‌ای که کتاب قبلی نویسنده را خوانده لذت‌بخش است که من پیشتر چنین ارجاعاتی در آثار شاه‌آبادی ندیده بودم. 
همچنین تکنیک فاصله‌گذاری و وارد‌کردن خواننده از فضایی به فضای دیگر (از تاریخی به فانتزی و ترسناک به عاشقانه) در این اثر دیده می‌شود. شیوه‌ی روایت هم غیر خطی است و ما با فلش‌بک‌های متعدد روبه‌روییم که منظم‌اند و مادامی که داستان اصلی به زمان حال می‌رسد، فلش‌بک‌ها هم تمام می‌شوند و به همان نقطه می‌رسند. البته این نوع روایت بعضاً به ‌کارکرد ژانر که ایجاد وحشت است، آسیب رسانده و مانع غوطه‌خوردن مخاطب در روایت شده است.
روی‌هم‌رفته من تابوت سرگردان را خواندنی دیدم و در ارزیابی شخصی از کتاب قبلی نویسنده، بیشتر دوستش داشتم. یادداشتم را با یک دیالوگ از کتاب تمام می‌کنم:

بالابردن صندوق چوبی سخت بود. حمال‌های گاری‌خانه غر می‌زدند و می‌گفتند: «چی توی این گذاشتی که انقدر سنگینه؟»
و وقتی جواب دادم «کتاب»، یکی‌شان گفت: «مگه چی توش نوشته‌ن که انقدر سنگینه؟»

قصه کوتاه، تابوت سرگردن را بلند کنید، بخوانید و مطمئن باشید پشیمانتان نمی‌کند.
      
1.3k

34

(0/1000)

نظرات

مُحیصا

مُحیصا

1403/11/2

قشنگ ترین و کامل ترین یادداشتی بود که از این کتاب خوندم❤️✨
1

0

ممنونم که😍 

0