یادداشت - دخترکتابخور :>

        و بالاخره شاهکارهای بانو مونتگمری رو به پایان رسوندم. 
اول با آنه برای موندنش تو گرین‌گلبیز التماس میکردم، بعدها فال‌گوش خلوتش با متیو یا ماریلا می‌ایستادم و همراه اهالی اونلی با مرگ متیو شکستم. با داینا میخندیدم و برای ازدواجش خوشحال بودم. تو تک‌تک جلدهای ابتدایی منتظر ابراز عشق گیلبرت بودم و وقتی آنه ردش کرد، میدونستم این اخرین بار نیست. 
تو شهر و همراه با دوستای جدیدم تو دانشگاه و خوابگاه و خونه اجاره‌ای‌شون تجربه‌های جدیدی رو پیدا کردم. موقع ازدواج آنه و گیل، به خانوم لیند آفرین گفتم و تو خونه رویاها برای دختر کوچولوی آنه که زیر خروار خروار خاک خوابیده بود، غمگین شدم و با مرگ کاپیتان، به سوگواری نشستم. 
برای همسایه‌ای که مدت‌های طولانی رو از مثلا شوهرش مراقبت میکرده هم، دوست خوبی بودم. 
برای نقل مکان به اینگل ساید، من هم به‌اندازه آنه غمگین بودم. ولی در عین حال به همون‌مقدارهم عاشق اونجا شدم. بزرگ شدن جم، والتر، نن، دای، شرلی و ریلا هم با پوست و استخون درک کردم. ماجراهای جنگ، من رو هم به اندازه آنه پیر کرد و درنهایت با مرگ والتر شکستم. نی‌زن کار خودش رو کرد. بالاخره اون رو هم دنباله‌روی خودش کرد. برای جم، و باقی مجروحین غصه خوردم و به اندازه ماندی منتظر بازگشتشون بودم. 
به جیمز کوچولوی جنگ‌زده ریلا وابسته بودم و برای ازدواجش با کن، لحظه شماری میکردم. 
و درنهایت، عمر تابستونی‌م رو برای هشت شاهکار مونتگمری خرج کردم. 
      
377

40

(0/1000)

نظرات

Fati  Hassanpour

Fati Hassanpour

12 ساعت پیش

چه یادداشت زیبایی
انگار یبار دیگه اتفاقات برام مرور شد🥲🤍

0