یادداشت محمدهادی رمضانزاده
1402/11/18
«آدمی که سرش به تنش بیارزد، فوتبال تماشا نمیکند.» - دیشب آخرین بیمارم، مردی تنومند خودساخته و ورزشکار. از آنهایی که دهه پنجم زندگی هنوز صاف راه میروند و اگر دهبار باهاشان مچ بیندازی، عین ده بار مچت را میخوابانند. بعد از کلی دررفتن و شکستن و ریختن و کلنجار و مشقت و عرقریختن؛ نوار را بستم دور دندانش. عرقم را با پشت دست خشک کردم، تکیه دادم و گفتم: «الآن فقط از یک چیز میترسم...» چشمهایش را گرداند سمت من:-«اینکه ایران فردا از قطر بخوره...» خندید. گفت «هِیه بازی...؟» گفتم فلان ساعت. ابروهایش را انداخت بالا که برایش مهم نیست. دهانش که روی هم آمد، اولین جملهاش این بود که فوتبالی نیست و فقط بعضی بازیهای آرژانتین را میبیند.» لابد ته ذهنش هم گذشته:«اصلا آدمی که سرش به تنش بیارزد، فوتبال تماشا نمیکند.» مثل چیزی که معمولا باباهای غیر فوتبالی میگویند. شاید هم اینطور باشد. شاید واقعا، «آدم قوی» فوتبال تماشا نمیکند. - نای نوشتن ندارم. توی ذهنم یک احسانعبدیپور، متنی از حبیبه جعفریان را میخواند انگار: «همیشه بعد از هربرد تیمملی، به دل هوادارارن تیم بازنده فکر کردهام. انگار عذاب وجدان بردنشان مانده باشد ته دلم. به پسر جوان اماراتییی فکر میکنم که به توپهای توی چارچوب، ولی نه توی گلشان فکر میکند و آه میکشد. به جوانکی غزاوی که پکهای عمیقتری به سیگار میزند و دیگر صدای بمبی در جای نهچندان دوری منفجر می شود را نمیشنود. به معدود پیرمردهای فوتبالی دمشق که حال دیگر به ایران و ایرانی بد و بیراه میگویند. به اشکهایشان. به آههایشان. به مادرهای بازیکنان تیم ملی فلسطین، امارات، سوریه، هنگکنگ و دعاهایشان به درگاه خدا... به خداهایشان. به خداهایی که گاهی هوای دل ناشاد مردمان سرزمینشان را دارند، گاهی نه. به خداهایی که توی فوتبال خداییشان را به رخ همه میکشند. بهخدای اردنیها که کمکشان کرد با چنگ و دندان بجنگند و کره را حذف کنند. بهخدای کرهایها که مقابل اردن کوتاه آمد و گذاشت یک دور هم، دور اردن باشد. بهخدای قطریها که مایه دار است و خرج کن و ورزشگاه ساز. به خدای ایرانیها که...به خدای ایرانیها که انگار هوایمان را دارد، سر بزنگاه گوشمان را میگیرد تا ضعیفکشی نکنیم و درس بگیریم. خدایی که نمیخواهد یک جانمی جان سرخوشانه از ما بشنود. اولی را که گفتیم طوری نیست، سر دومی پیچ سختی را میپیچاند تا ته که نشود!...خدایی که قلبهایمان را، زندگیمان را، فوتبالمان را بین خوف و رجا نگه داشته، تا قد یک «قطری اسمع!» گفتن و زبان درآوردن هم نایستیم. تا جرات ماندن، درجا زدن و دل به بُرد خوش کردن به خودمان ندهیم!» نای نوشتن نداشتم. افتادم توی شیب، سرازیر شدم. بار اولم نیست. بعد از باخت استقلال در نیمهنهایی. بعد از باخت ایران ازآمریکا در جامجهانی. حتی بعد از ضربه شدن حسن یزدانی جلوی تیلور. با نوشتن بعد از هرباخت، دستی به روان آزردهام کشیدم. الان، یک دوش آب گرم هم ضمیمهاش میکنم، و احتمالا یک قهوه دیگر. بعد، کاری ندارم تا فردا، جز مقداری پیادهروی و منتظر فاطمه ماندن. و فکر کردن به اینکه شاید اگر من هم قوی بودم، -اگر فوتبالی نبودم...همین یک اپسیلونی که هستم- برایم مهم نبود. بعد از کلی فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، آخرش هم با احسانعبدیپور درونم به گفتگو بنشینم که: «دیگر چقدر مانده تا قوی باشیم؟ چقدر تا مقصدمان، تا لنگرویلنگ انداختن و آن آخیش نهایی راه مانده؟ خدایمان، چه لبخندهای شیرین و چه اشکهای تلخ دیگری برایمان خواب دیده؟...» بلکم او روشنم کند، یا سرنخی به دستم بدهد...یا جوابی جلوی پایم بگذارد... [... ایران از قطر باخته. جایی را ندارم که این کلمهها را بگذارم. حتما تد ریچاردز، درک میکند!]
(0/1000)
نظرات
1402/12/4
حیف این نوشتهی شماست که اینقدر کم دیده و خونده بشه. شما بایستی به بهخوان درخواست بلاگری بدید که بتونید نوشته هاتون رو در قالب پست با ماها به اشتراک بگذارید و افراد بیشتری قلم شما رو بخونن و گاها مثل این نوشته، باهاتون همذات پنداری داشته باشن.
2
3
1403/2/3
جالبه که من هم یادم نبود این نظر رو زیر یادداشت شما گذاشتم😅 من الان فن قدیمی به حساب میام🌚 @mh_ramezanzadeh
0
محمدهادی رمضانزاده
1403/2/3
1