یادداشت معصومه السادات صدری
دیروز
. چراغ ها را من خاموش می کنم! اولین بار اسم پیرزاد را توی کتاب پیمان هوشمند زاده شنیدم. همان قسمتی که عکس هایی که از زویا پیرزاد گرفته را توضیح و تفصیل می داد و من دیوانه ی همین قسمت از کتابش هستم. با خودم فکر می کنم اگر روزی نویسنده شوم شبیه پیرزاد می شوم. نویسنده ایی که به قول هوشمند زاده، غیر قابل دسترسی است و در نشست ها و محافل ادبی ظاهر نمی شود. دختر ارمنی که ساده می نویسد، ولی عمیق! هوشمند زاده پیرزاد را خوب شناخته! کتاب روایت یک عشق ممنوعه است! کلاریس زن توی داستان، از روزمرگی و پخت غذا خسته شده و به قول خودش هیچ وقت دیده نمی شود. نه خودش، نه خواسته هایش! داستان در دهه 40 روایت می شود و همین کار را برای نویسنده راحت می کند. برای چون مایی که هیچ ذهنیتی از فضای آن زمان آبادان نداریم و در تصویر سازی شاید دچار مشکل شویم. فیلم کیمیا چاره کار است. اندکی، نه خیلی! من در کنج خانه ایی توی تهران، دستم را توی دست کلاریس گذاشتم، و توی خیابان های جلفای اصفهان از جلوی خانه ی دخترکی که در جلفا خوش نام نبود، گذشتم و به کلیسای حضرت مریم رسیدم. بعد هم از بازارچه هفتگی زنان کلیسا که برای خانواده های بی بضاعت ارمنی برپا می شود، رومیزی قلاب بافی خریدم. کتاب را کجا خواندم؟ در کنج مطبخ زندایی! وقتی سفارش می کرد سرم را از کتاب بیرون بیاورم تا سیب زمینی ها را نسوزانم ولی من آنقدر غرق کتاب شدم که سوزاندمشان! نثرش را، داستانش را، توصیفاتش را، تعلیق ش را، همه را پسندیدم، عالی بود! ولی با پایان باز، مشکل دارم. امتیاز 9از10 #کتاب_خواندم .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.