یادداشت سیده زینب موسوی

با توجه به
        با توجه به عنوان و مرورهای دوستان کمابیش می‌دونستم با چه داستانی طرفم و پایان ماجرا از اول مشخص بود.
با این حال، اواخر کتاب واقعا دلم گرفته بود و برای شخصیت کارآگاه خیلی غصه خوردم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از زبون رئیس پلیس ناحیه روایت میشه، ماجرای قتل فجیع یه دختربچهٔ ۸-۹ ساله که زندگی بهترین مأمور این جناب رئیس رو به خاطر یه قول دست‌نیافتنی برای همیشه تغییر می‌ده...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، من یه مقدار از خودم ناامیدم چون به هیچ‌وجه این برداشت‌های روان‌شناسانهٔ یه سری از دوستان رو از این داستان نداشتم 😅
البته که برام کتاب جذاب و پرکششی بود و احساساتم رو درگیر کرد، ولی خب، الان دقیقا چه چیز عمیقی رو در مورد این دنیا و در مورد آدم‌هاش می‌خواست بهمون بگه؟ 🤔
مخصوصا بحثم سر این «ساختارشکن» بودنشه که چون مقادیری لودهنده‌ست بعد از هشدار افشا در موردش توضیح می‌دم.

قبلش فقط بگم که من نسخهٔ صوتی رو گوش دادم و خیلی راضی بودم. کلا من اجرا و صدای آقای قناعت‌پیشه رو دوست دارم 👌🏻 صدای بازرس ماتئی هم طوری بود که همون اول ازش خوشم اومد و البته همین باعث شد سرنوشتش برام دردناک‌تر باشه :(

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا! ⚠️

حرفی که تو کتاب تکرار می‌شه و تو عنوان هم اومده اینه که می‌خواد داستانی خلاف معمول رمان‌های پلیسی و جنایی تعریف کنه، وقتی که برخلاف انتظار، کارآگاه پیروز نمی‌شه و نمی‌تونه قاتل رو دستگیر کنه...

ولی چرا؟ اول طوری به نظر می‌رسه انگار کارآگاه اشتباه کرده (رئیس پلیس هم البته یه سری حرف‌های فلسفی‌طور می‌زنه که بعضی‌هاش به نظرم نامفهوم می‌اومد). ولی خب مسئله اصلا این نیست که کارآگاه نابغهٔ ما برعکس رمان‌های پلیسی عادی نتونسته با کنار هم گذاشتن شواهد مسئله رو حل کنه، بلکه یه تصادف، صرفا یه تصادف، باعث می‌شه به جواب نرسه.
کارآگاه برای کشف قاتل تله می‌ذاره و اتفاقا قاتل به دام این تله می‌‌افته، ولی لحظهٔ آخر، وقتی دیگه قرار بوده دستگیرش کنن، این فرد قبل از رسیدن به محل، تصادف می‌کنه و می‌میره! 
و کارآگاه و رئیس پلیس و بقیه هیچ‌وقت متوجه این موضوع نمی‌شن (راهی هم برای دونستنش نداشتن) و در نتیجه همه فکر می‌کنن کارآگاه اشتباه کرده. خودش ولی کوتاه نمی‌آد و همچنان منتظر به دام افتادن قاتل می‌مونه و این انتظار دیوونه‌ش می‌کنه :(
مدت‌ها می‌گذره و رئیس پلیس به صورت تصادفی به ماجرای قاتل پی می‌بره (اینجا دلم می‌خواست اون زنیکهٔ خرفت مزخرف رو خفه کنم 🤬) و می‌ره ماجرا رو به کارآگاه می‌گه ولی دیگه کار از کار گذشته و عقل ازدست‌رفتهٔ کارآگاه دیگه برنمی‌گرده...

حرفم اینه که کارآگاه قصه چیزی کم نداشته و اتفاقا تلهٔ هوشمندانه‌ای برای به دام انداختن قاتل گذاشته (هرچند، شاید با ریسک بالا و کمی غیرانسانی)، ولی خب به خاطر یه تصادف به هدفش نمی‌رسه.
الان این خیلی ساختارشکنانه است؟ 🤔 درسته کارآگاه نتونست قاتل رو پیدا کنه ولی من با خوندن مرورها و بعد توضیحات اولیهٔ رئیس پلیس انتظار داشتم قضیه طوری پیش بره که واقعا با شواهد موجود نشه کلا حدسی در مورد قاتل زد و به همون موضوع برسیم که ذهن ما از درک خیلی از روابط این دنیا عاجزه، ولی خب اینطور نبود به نظرم...
      
223

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.