یادداشت Ms.nobody ؛)(=

        می شه خرگوشت باشم؟

قصه رو گفتم، قرار بود بعدش هم نقاشی بکشن، هم بنویسن. بچه‌ها رو دو نفره گروه‌بندی کرده بودیم. اما سر یه مداد زرد دعواشون شد، یکی گریه کرد. بهش گفتم: "می‌خوای خرگوش بشم، کنارت بشینم، فقط گوش بدم؟"

راستش، بلد نبودم خرگوش باشم. توی دلم گفتم کاش خودش شروع کنه به حرف زدن. ولی نشد. فقط کنارش نشستم. تلنگر عجیبی بود—سکوت کنم، فقط باشم. صبرم داشت لبریز می‌شد که یادم افتاد…

وقتی "خرگوش گوش داد" رو برای کلاس‌اولی‌ها بلندخوانی کردم، همون احساسی رو داشتم که بعد از خوندن "مومو" تجربه کرده بودم. یه جور آگاهی تلخ؛ این‌که چقدر شنیدن مهمه، چقدر ندیدنش آسونه.

مومو فقط گوش می‌داد. هیچی نمی‌گفت. ولی شخصیت‌های قصه وقتی باهاش حرف می‌زدن، خودشون راه‌حل رو پیدا می‌کردن، خودشون آروم می‌شدن.

گاهی نیازه فقط گوش بدیم. راه‌حل دادن از دل همین گوش دادن بیرون میاد. درست مثل مومو، درست مثل خرگوش. این دو برام تبدیل شدن به نماد—به خودم یادآوری کنم که هنوز در ابتدای راهم.

کاش یاد بگیرم اول بشنوم. بدون این‌که راه‌حلی بدم، بدون این‌که مجبورش کنم حرف بزنه.

آخر قصه، یه برق توی چشم بچه‌ها می‌دیدم، انگار که نیاز داشتن گاهی فقط براشون خرگوش باشیم. فقط گوش بدیم. حتی یکی از بچه‌ها، همون اول کلاس، وقتی اسم قصه رو گفتم، فقط خندید...


      
674

39

(0/1000)

نظرات

من عاشق این کتابم🫠
1

1

دقیقا فوق العاده است👌 

0

چه حس خوبی داشت✨
1

1

من هم موقع خوندن کتاب احساس خوبی داشتم☺️  

1

چه معلم "خرگوش طورِ" خوش قلبی...
1

1

ممنونم از محبتتون لطف دارین😊 

1